شب شده باز من شروع کردم به تصور اون کهکشان پر ستاره بالای سرم.نوشتم از احساسم.غرق شدم تو خیالاتم.نوشتم از دردام.از حس بد «متمایز بودن»،که اگه دستم نمیخورد و پاک نمیشد کلی حرف نزده بودن.از احساس تنهاییم میخوام بگم،ازاینکه کلی فکر و خیال و آرزو دارم تو سرم یهو به خودم میام که وسط کلاس نشستم خیره به تخته ولی نمیفهمم استاد چی میگه؟و کلی بد و بیراه به خودم میدم که چرا راهی رو شروع کردم که دلم باهاش نبوده؟چرا هنوز دارم ادامه‌اش میدم؟فقط واسه اینکه همه امید پدر و مادرمم در حال حاظر.
چرا نمیتونم خودمو ازین فکر رها کنم؟ازین فکر که باید «اینجوری»میبودم ولی نیستم؟.
دارم هذیون میگم نه؟راستی ساعت چنده؟.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

موکب حضرت زینب کبری سلام الله علیها آلنی بهکارنما Clint اخبار مذهبي ** وبلاگ رسمی سیب سبز ** s وب سایت خبری ما سیستم مدیریت امنیت اطلاعات (ISMS) صنایع لاستیک سازی پارسین صنعت Ezra