گاهی به این فکر میکنم زندگی توی یه شهر دیگه و درس خوندن چقدر میتونه سخت باشه،وقتی به درسهایی که تو این مدت بهشون رسیدم فکر میکنم میبینم خیلی برام ارزشمندن.البته باید اعتراف کنم به معنای واقعی سر یه چیزایی آسفالت شدم ولی خب حس میکنم بهتر شده اوضاعم.
ارتباط با آدمای دیگه خیلی میتونه سخت باشه،مثلا اگه بخوای همه رو از خودت خوشنود نگهداری باید رو پیشونیات بنویسی «یک احمق» و تو شهر بچرخی.خب نتیجه میشه اینکه در هر حال آدما اون چیزی که خودشون دوست دارن راجع بهت فکر میکنن.اگه قراره در هر حال یه آدم عوضی دیده بشی سعی کن کاری که دلت میخواد رو انجام بدی و نگران این نباشی که بقیه چی میگن.
باید به این نگاه کنی که آخرش چی میمونه واست.چی واست ارزشمندتره؟هدفت چیه؟
من؟انقدر این روزا سرم شلوغ هست که چیزای پیش و پا افتادهای که بقیه بهش اهمیت میدن واسم مهم نیست به هیچ وجه :)
جدیدا به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدما ترجیح میدن دروغ بشنون تا اینکه با حقیقت روبه رو بشن.خیلیا یه چیز شیک و قشنگ میخوان خب بازم میگم هر جور مایلید :)
امتحان تئوری انگلشناسی داشتیم.یکمی اعصابم خورده چون خوب نخوابیدم دیشب.یکمی آهنگ گوش میدم حالم بهتر بشه.بعدشم میرم واسه امتحان فردا میخونم.
درباره این سایت