سه روزه که حال جسمیم خوب نیست،از یه طرف فشار امتحانا و استرس(که خودم میگم استرس ندارم ولی بچه‌ها میگن داری)از یه طرفم این حجم بزرگ فشار روحی سه ماه دوری از خونه(که بازم فکر نمیکنم دردم بخاطر دوری از خونه و خانواده باشه،اونم بعد سه سال دانشجویی).بقدری حالم خراب بود که دوستام داشتن با کتک میبردنم بیمارستان،ولی خب نرفتم.آخه نه فشارم پایین بود نه چیز خاصی.آدم واسه دلتنگی که نمیره دکتر.

حالا دلتنگ چی؟خودمم نمیدونم والا!گفتم اینا رو بنویسم شاید کسی بدونه دلیلش چیه.

خلاصه،سه روزه که از خوابگاه نرفتم بیرون،همش زل زدم به این دایره سیاه و سفید که چسبوندمش رو سقف و سعی میکنم با تمرکز یکمی امواج منفی رو دور کنم از خودم.کتاب «نیمه تاریک وجود» دبی فورد رو شروع کردم به خوندن.میدونید که مخالف سرسخت کتابای روانشناسی‌ام،به نظرم علم مزخرفیه.آخه کی میتونه از روح و روان آدما سر دربیاره؟مثل این میمونه که برای همه یه نسخه بپیچی.اما کتابای دبی فورد رو دوست دارم استثناعا.حس میکنم دقیقا حرفای منه.باید بخونمش کامل که بتونم یه نقد خوب ازش دربیارم.

شروع کردم دیدن سریال شرلوک هلمز رو.تو تلویزیون یه بار کامل دیدمش ولی انقدددر سانسور داشت که تصمیم گرفتم دوباره ببینمش.

مردی به نام اُوه رو هم تمومش کردم هوراااا!نمیدونم اصلا گفته بودم دارم میخونمش یا نه؟ولی سر فرصت یه نقدی هم ازین کتاب مینویسم.

بین این همه شلوغی دلم میخواد یه سفری برم،نمیدونم کجا فقط برم.برم جایی که کسی رو نشناسم.میدونم اینم میگذره.ولی بعضی روزا یکم سخت‌تر میگذره.

از پریشب که به همه گفتم میخوام سه تا امتحان موندمو حذف کنم و بیام خونه مامان و خواهرم و خاله و داییم یه ریز باهام در تماسن،میدونن انقدر خل هستم که همچین کاریو بکنم.

یکی از تجربیاتی که بین این مدت بهش رسیدم این بود که وقتی خوشبین باشیم زندگی شیوه بامزه‌ای رو برای مراقبت ازمون در پیش میگیره.مثلا سر امتحان سخت فارماکولوژی همه بچه‌ها تند تند داشتن میخوندن از سه روز قبلش ولی من عین خیالم نبود،یه روز قبلش فیکس نشستم خوندم و صبح امتحانم از ۷ صبح خوندم،اونم با یه حالت ریلکس وارانه که بچه‌ها از دیدن خونسردیم داشتن میزدن تو سرم.نهایتش نتیجه‌ها اومد و دو تا از دوستام افتادن و من شدم نمره سوم کلاس.همش با خودم میگفتم من که این همه سال درس خوندم،اونم با وضعیت اسفبار و استرس و سفید‌کردن موهای نازنینم حالا بیا روش رو عوض کنیم شاید جواب داد.و بعله!خوبم جواب داد.دنیایی که آدم از فرداش خبر نداره ارزش این همه غصه و استرس رو نداره.

واسه خودم دراز کشیدن و ریل و آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن و گاهی هم فیلم دیدن رو تجویز کردم.واقعا همش خوابم تو خوابگاه!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فلزیاب فراز باغ شکوفه حوزه علمیه امام جعفر صادق (علیه السلام) نریمانی شهر ملایر گروه گپ تلگرام Donnie Mylove kishtravelnet.parsablog.com پاییز تنهایی