خب ازین عنواناس که میشه واسش یه رمان نوشت.اگه از همون اول خواننده وبلاگم باشید میدونید کلی تو این دو سال تغییر کردم از همه نظر،برای اینکه زودتر از دست غرغرام خلاص بشید یه بار برای همیشه این خودنویسی روزانه و نصیحتوارانه رو مینویسم و تمام،یعنی دیگه هیچ روزنوشت اینجوری نمیبینید ازم :)
به نام خدا
بزرگترین تغییرات زندگیم از سالی شروع شد که به دانشگاه رفتم این سه سال اندک رو خلاصهوار تعریف میکنم واستون،امیدوارم همگی ازش عبرت بگیرن(گرچه میدونم بیفایده است) اما امیدوارم کسی اشتباهات منو دیگه تکرار نکنه.
۱.به شهری دیگر رفتم:من یه دختر خیلی حساس و یه دنده بودم که میخواستم به هررر قیمتی شده یه شهر دیگه درس بخونم،ترجیح دادم ۷ ساعت از خونه دور بشم و دانشگاه آزاد و حتی دولتی شهر خودم،تو رشتههای معمولی نرم.حس میکردم اگه این دوران دانشجوییم هم بمونم پیش خانوادهام هیچوقت نمیتونم مستقل بشم و تا ابد تحت نظر پدر و مادرم میمونم(یکم درست فکر میکردم در این باره) و وقتی فهمیدم یه جای دیگه پذیرفته شدم کلی ذوق کردم،این اولین قدم در راه تغییر بود،برای آدم محافظهکاری مثل من شدیدا هیجان انگیز بود.
من در روابطم با آدما خیلی ساده بودم،ازونجایی که یه هفته دیرتر از بقیه بچهها رفتم دانشگاه دوست داشتم زودتر با همه آشنا بشم و کلی دوست پیدا کنم تو انجمنهای مختلف برم و.اما اونقدرا که تصور میکردم تو دوری از خانواده صبور نبودم.خخخ یه هفته تو خوابگاه همه رو دیوونه کردم.
۲.اولین بار:ترم یک بدون اتفاق خاصی گذشت،درس خوندم،کلی دوست پیدا کردم و ازونجایی که تو اتاق شیش نفره ما پنج نفرمون هم کلاس بودیم ماجراهای خندهدار و دردسرای زیادی رو کنارشون تجربه کردم،اولین بار تو عمرم یه درس مهمم رو افتادم خخخ وای دردسری بود این بیوشیمی و برای اولین بار با کسی آشنا شدم که مسیر زندگیمو عوض کرد.بله سادگی بلاخره کار دستم داد و افتادم تو یه چرخهای که بعدش دردسرامو دوبرابر کرد.قضیه مفصله فقط خلاصه بگم که ترم سه به افتضاحی گذشت.تنهایی،غربت،نداشتن یه همراه تو سختیا،افت معدل،قاطی شدن تو دردسرای بقیه باعث شد یه تلنگری بهم بخوره و ازون حالت نوجوونیم دربیام.میگن یه دل شکسته یه جیب خالی و یه شکم گرسنه آدمو سر عقل میاره و خب.آدما همیشه اونطوری نیستن که فکر میکنیم،بعضیا فقط از دور خوبن،بعضیا عادت دارن خودشونو ظلم دیده و بدبخت نشون بدن تا دلت واسشون بسوزه،الان ازون همه رنجی که کشیدم دلگیر نیستم چون درسای بزرگی بهم دادن،فقط ازین دلم میسوزه که بعد اون همه سختی اونی که انقدر برام مهم بود و تو اوج تنهایی و غصههام حتی سلام نمیکرد بهم،همین چند وقت پیش یه پیام بلند بالا فرستاد واسه عذرخواهی،ولی خب چه فایده،چیزی عوض نشد.
۳.بهاری دلانگیز:بهار سال ۹۸ از راه رسید.مسافرت خانوادگی روحیهامو عوض کرد و منو به همون آدم سابق برگردوند.قبل عید به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم و برم دنبال خواستههام.ترم چهار یه ترم جدید بود،به خودم قول داده بودم که دیگه احساسات گذرای آدمای موقتی واسم مهم نباشه.و بهار ۹۸ با یه آدم دیگه آشنا شدم که منو وارد راه نویسندگی کرد.به لطف راهنماییهای آقای «قاف» نویسندگی رو حرفهایتر ادامه دادم و تصمیمای مهمی گرفتم واسه آیندم،به خودم قول دادم دیگه ارشد رشته خودمو نخونم و برم دنبال درآمد تا بتونم به آرزوهام برسم.
۴.تابستانی گرم:تابستون شروع یه تجربه جدید بود.کارآموزی منو با محیط کارم آشنا کرد،با آدمای حرفهای توی رشته تحصیلیم و دکتر خوب و مهربون و باانگیزهای که پیشش کار میکردم کلی منو به آینده شغلیم امیدوار کرد.مشکل خانوادگی برام پیش اومد که به خیر و خوشی تموم شد.صبح تا ظهر کارآموزی میرفتم و ظهر هم به خاطر جو بد خونه تمام کارای خونه رو دوش من بود.اون موقع اصلا احساس خستگی نمیکردم چون خیلی حس مفید بودن داشتم.برای اولین بار به نمایشنامه نویسی رو آوردم،کاری که هیچوقت تصورشم نمیکردم.تجربه بازیگری و نویسندگی داشتم تو دوران مدرسه ولی اینکه بخوام نمایشنامه بنویسم اصلا برام قابل تصور نبود.نوشتم و نوشتم به امید اینکه وقتی برگردم شهر دانشجوییم کار تئاتر رو ببرم رو صحنه با همون آقای قاف.
۵.پاییز قشنگ:مهر ماه با انگیزه رفتم دانشگاه،دیگه خاطرات بدم رو فراموش کرده بودم چون الان یه هدف داشتم و فقط و فقط روی اون تمرکز میکردم.عضو خیریه و کانون ادبیات دانشگاه شدم.دوستای جدید پیدا کردم.برای اولین بار فروشندگی رو تجربه کردم خخخ :))) شروع کردم به تغییر خودم.شهریور تولدم بود و تصمیم گرفتم یه سریا رو حذف کنم از زندگیم و چقدر ازین تصمیمم خوشحالم.۲۰ سالگیم فوقالعاده شروع شد.کار با گروه آقای قاف نشد و به توصیه خودش رفتم سراغ گروه تئاتر دانشگاه.با یکی از بچههای خیریه که تو تئاتر هم بود صحبت کردم یه سری تغییرات دادیم گروه جمع کردیم و خداروشکر همه چی خوب پیش رفت.نمایشنامه «واحد ۳۱۴» قراره مهر ماه آینده روی صحنه بره. :)
۶.شب یلدای نفرینشده:نمیدونم چرا این دو سال شب یلدا انقدر اتفاقای بد میفته واسم.شب یلدای امسال به یه سری حقایق(دروغهای پشت پرده) پی بردم.یه دوستی که برام خیلی عزیز بود حرفایی زده بود پشت سرم به بقیه دوستام،کارایی بهم نسبت داده بود که با شنیدنش شوکه شدم یک هفته تمام هنگ بودم.تمام حس خوبی که به دوستام داشتم از بین رفت و با خودم گفتم چقدر ساده بودم که اجازه دادم نزدیکترین دوستام(که فهمیدم دوستام نیستن) کنترل زندگیمو بعضی جاها به دست بگیرن و مانع موفقیتم بشن.بعدش که حالم بهتر شد به خودم قول دادم نزارم کسی واسم تصمیم بگیره.نزارم آرزوهام و هدفام مسخره بشن.دیگه خودمو بابت آدما اذیت نکنم.بزارم رفتنیا برن موندنیا بمونن و فقط اونایی رو نگه دارم که خودشونو بهم ثابت کردن.
۷.خونهنشینی و ادامه ماجرا:این ترم فرصتی نشد که برم دانشگاه و حتی یکی از استادامو اصلا ندیدم :)) اجبارا بعد دو هفته دانشگاه رفتن دوباره برگشتم خونه.یه پیشنهاد فیلمنامهنویسی بهم شده و ازش استقبال کردم :) اینم قطعی نیست ولی خب من سعیمو میکنم تا ببینم خدا چی میخواد :)
۸.مهمترین تغییر،مهمترین تصمیم:مهمترین تغییرم اعتقاد به خواست خداست و به این نتیجه رسیدم هر اتفاقی چه خوب چه بد واسم افتاد تو این مدت بیدلیل نبوده + تغییرات شخصیتیم
مهمترین تصمیمم تو این مدت جدی گرفتن نویسندگیم بوده و تصمیم مهمی که واسه آیندهام گرفتم
پ.ن۱:خب خداروشکر به دهتا نرسید :))
پ.ن۲:آخرین روزنوشت
درباره این سایت