خاطرات زندگی یک نویسنده



فکر میکنم خوشبختم.

فکر‌ میکنم.اگر تو بودی خوشبخت‌تر هم میشدم.عشق ما بی‌مثال بود.ما دست همدیگر را در بدترین شرایط رها نکردیم.جنس عشق ما مثل لیلی و مجنون،افسانه ای نبود.ما دیوانه نبودیم اما دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم.میخواستیم تا تهش با هم بمانیم میخواستیم آخرین مرحله سخت امتحان زندگیمان را هم پشت سر بگذاریم اما دنیا زورش بیشتر بود.زورش بدجور به ما چربید.

پای رفتنم که میان آمد،چشمهایم را بوسیدی و دستم را به دست سرنوشت دادی.دلیل رها کردنم،بی‌منطق‌ترین حرف از منطقی‌ترین مرد دنیا بود:ما هدف‌هامون جداست.راهمون جداست.

پوزخندی به افکارم زدم.الان چند سال است که ندیدمت،حتما تا حالا ازدواج کردی و یک دختر یا پسر هم داری.اما من هر جا رفتم دلم بند نشد.دلم راضی به ماندن نشد.انگار تقدیرم را پس از تو با رفتن گره زدند.این شد که یک جا نماندم.هر جا رفتم یادگاری از تو دیدم،برای همین دلم را گذاشتم توی صندوق خاطرات و از مرزهای این خاک که جای جایش بوی آشنایی میدهد گذشتم.جایی آمدم که هیچ کس مرا یاد تو نیندازد.حالا من روبه‌روی شهری مه گرفته ایستاده‌ام که هیچ جایش با تو خاطره ندارم،هیچ آهنگ مشترکی با تو ندارم.فکر میکنم از یادم رفته‌ای فقط گاهی بی‌اجازه وسط روزمرگی‌ام میپری.چشمهای مشکی و براقت در ذهنم نمایان میشود.برایم غزل میخوانی به من لبخند میزنی و من تمام قول و قرارهایم با خودم را میشکنم و چند دقیقه کوتاه محو تماشای چشمهایی در خیالاتم میشوم که میدانم دیگر برای من نیستند.آری دیگر برای من نیستند.من پس از تو،فقط یک غصه تلخ و ادامه‌دار شد.یک زخم کهنه کنج تاریک دلم که خوب شد اما جایش تا الان پر نشده.

حسرت خوردن فایده ندارد.ما راهمان جدا بود راست میگفتی.هر کدام باید دنبال سرنوشتی میرفتیم که از دیگری جدا بود،گرچه دور گرچه تلخ،اما جداشدن بهترین کار برای هر دویمان بود.روبه روی پنجره بزرگ اتاق کارم ایستادم.بخار مطلوبی از لیوانم بالا میرود و من غرق در چهره این شهر خاموش و ناآشنا،در رویاهایم غرق میشوم.من پس از تو را باز مرور میکنم،من پس از تو یک قصه تلخ و فراموش شده است.


یا اسم دیگه‌اش The imitation game درباره زندگی آلن تیورینگ بود. کسی که اولین بار به این نتیجه رسید که،مغز انسان برای انجام کارهای محاسباتی در زمانی کوتاه و با احتمالات فراوان واقعا ناتوانه.پس به فکر طراحی یک ماشین افتاد که بتونه تمام این احتمالات رو در زمان کوتاهی محاسبه کنه.

تمام این اتفاقات در زمان جنگ جهانی دوم اتفاق میفته،زمانی که آلمان با یک ماشین فوق پیشرفته به نام انیگما کدهای دستوری رو رمز گذاری میکنه و برای هواپیماها و ناوبرها میفرسته.ماهیت این کدها تا اون زمان کشف نشده بود و هر روز کدهای جدید اعلام میشد.پس فرصت برای تحلیل و شکستن این کدها از زمانی که اعلام میشد خیلی کم بود.

راستش این قصه خیلی طولانیه فقط چند تا نکته که به نظرم خیلی جالب بود رو براتون میگم و میرم:

۱_اشاره تیورینگ به این موضوع که:اگه چیزی متفاوت از شما فکر میکنه به این معنا نیست که فکر نمیکنه،خیلی برام جالب بود.ما همیشه دیگران رو متهم میکنیم به احمق بودن،متوهم و فانتزی بودن.به یک دلیل طبیعی که همه انسان ها ازش رنج میبرن و اون«تمایل به دیده شدن و مهم بودن»هست.این برای کسی که از بچگی مورد آزار بوده یک نکته عینی و اثبات شده است.شاید کمتر کسی پیدا بشه که بفهمه.یا حداقل اونقدر آگاه باشه که خودشو به«نفهمیدن»نزنه و اینو قبول کنه.قبول کنید انسان‌ها آدمای ضعیفی هستن ؛)

۲.«چرا مردم از خشونت استفاده میکنن؟چون براشون لذت بخشه»حالا شما اگه در برابرش واکنش نشون بدید و این حس لذت رو براشون به وجود بیارید اونام به کارشون ادامه میدن،اما اگه جیغ نزنید،داد نکشید و بحث نکنید و به جاش لبخند بزنید لذتی که اون آدم از آزار رسوندن شما میبرده ته میکشه و انگیزه‌اش برای رفتار خشونت آمیز از بین میره.یعنی با یه سکوت چند دقیقه‌ای و یه لبخند میتونید کارو تموم کنید.

(من خودم اینو قبول ندارم،چون پنهان کردن احساسات واقعی و دردی که میکشیم خیلی سخته،نمیشه همیشه سکوت کرد.گاهی هم باید یه مشت بزنی و خودتو از خشم رها کنی،همیشه هم سکوت چاره‌ساز نیست.)

۳.«گاهی وقتا همین مردمی که کسی هیچ تصوری ازشون نداره کارایی میکنن که کسی نمیتونه تصورش رو بکنه»توضیحی نیاز نداره :)

۴.دنیا رو نجات بدی اما به جرم همجنس‌گرایی محکوم به مرگ باشی.و در نهایت از افسردگی دست به خودکشی بزنی.چیزی درباره chemical castration شنیدید؟آخه تو کتم نمیره -_- طرف دنیا رو از جنگ نجات داده این همه سال زحمت کشیده،بعد به خاطر همجنس‌گرایی بدبختش کردن.

۵.«آیا ماشین‌ها میتونن مثل انسان‌ها فکر کنن؟»گفت و گوی آخر خیلی خیلی جالب بود اونقدر که دوباره و دوباره نگاه کردم تا خوب به ذهنم بسپارمش.


این جمله رو تقریبا همه شنیدن. مخصوصا اونایی که دفتر بزرگ و آبی آسمونی قلم‌چی رو پر کرده باشن. دلم تنگ شد واسش :`(
امروز بین بچه‌های انجمن بحث شد. یه عده میگفتن نشریه به درد نمیخوره و بقیه مخالفت میکردن.اونایی که موافق بودن دلایل خاص خودشون رو داشتن و اونایی که مخالف بودن هم دلایل خودشون رو.
بینشون من ناآشنا بودم،تازه وارد. دیگه داشتن داد و بیداد راه می‌انداختن رسما. گفتم:کمرنگ‌ترین جوهر‌ها از قوی‌ترین حافظه‌ها ماندگار‌تره.شاید الان کسی نخونه،شاید ازش استقبال نشه،اما بعد اینکه ما بریم از ما چی میمونه؟همین نوشته‌ها.اینا همه سند کاراییه که ما انجام دادیم و یه روزی بلاخره یکی یاد ما میفته.میاد دنبال ما می‌گرده و راهمون رو ادامه میده.
بین اون چند نفر،من کسی بودم که جز نوشتن هنر دیگه‌ای نداشتم. ولی امیدوارم همین نشریه رو که اولین سال انتشارشه بتونیم راه بندازیم.یه تجربه جدیده و همیشه عاشق این کار بودم. :)
برای اسم نشریه هنوز تصمیم نگرفتیم،یه نشریه‌اس برای انجمن خیریه دانشگاه. اگه اسمی به ذهنتون میرسه پیشنهاد بدید دوستان :)



آها راستی این عکس؛این یه نما از آروزی منه.کسی راجع به اینجا چیزی میدونه؟راهنمایی؛تو روسیه‌اس :)

۱.گول حرفایی که دیگران میزنن و شما رو به هوس میندازن نخورید،مثلا اگه هر چقدر از یه افزودنی به مواد اصلی ماکارونی تعریف کردن شما استفاده نکنید. مخصوصا اگه دفعه اول باشه و گرسنه باشید.اینا رو در حالی می‌نویسم که به پشت دراز کشیدم،توی دماغم دو تا دستمال گذاشتم و نفسم مثل اژدها آتشین شده،دهن و معده‌ام هر دو سرویس شد :((

۲. به اصرار بچه‌ها نشستیم سریال مانکن رو دیدیم.آقا چرا قیمه‌ها رو ریختین تو ماستا!! این ایده داستان پردازیه آخه؟؟فروتن و امیرحسین آرمان و چند تا بازیگر خوب دیگه رو ریختین تو مخلوط کن چی بشه آخه؟؟دیالوگا افتضاح!! به خدا همون قسمت اول رو هم به زور دیدم.حالت تهوع گرفتم ازین حجم مصنوعی بودن. به جز فروتن و آرمان و نازنین بیاتی و مریلا زارعی بقیه دقیقا عین بازیگرای ایرج ملکی بودن :// حالا اینا چرا قبول کردن بازی کنن؟؟فیلمنامه خیلی خیلی بهتر میتونست بشه. آخه اینم بهش میگن نویسنده؟؟نقشای دیگه که کلا اوت بودن،صحنه های بارش برف قسمت اول هم که همش کامپیوتری بود و بازیگرا روشون برف نمینشست ://فرزاد فرزین هم که رسما بازیگر شد. چقدم نقشش میاد بهش با اون دماغ سربالا ://امیر حسین آرمااااااان چرا نقشای چرت و پلا بازی می‌کنی؟؟همون پریا بس بود دیگهههه.

۳. دیشب یه بنده خدایی رو راهنمایی میکردم که با زوجه‌اش آشتی کنه و بره معذرت بخواد. آخه به من میاد مشاور روابط ازواج باشم؟! :/

امیدوارم حل بشه مشکلشون. فقط توصیه کردم انقد ترسو نباشه. مطمئنم به زودی این دو کفتر عاشق رو باز هم در حیاط دانشکده دست تو دست میبینم :)))

۴.چه حسی دارید وقتی خواهرتون زنگ میزنه و میگه بیرون رفته پالتو پوشیده ولی شما فرق سرتون از شدت آفتاب داره میسوزه؟ :/

۵. رفتم چند تا انجمن و خیریه تو دانشگاه عضو شدم. باشد که رستگار شوم. و من هنوز دارم حسرت میخورم که زودتر اینا رو امتحان نکردم :/

۶. نمایشنامه مو هم دادم به یارو. هنوز نخونده. ولی امیدوارم خبرای خوبی برام داشته باشه.


سلام رفیقم!

میدونم الان کرک و پرات ریخته(با اینکه هنوز انقد بچه مثبتی که ازین اصطلاحات سر در نمیاری)این نامه چی چی میگه؟ولی بهتره باور کنی،من خودتم از ده سال آینده،برای اینکه باور کنی یادآوری کنم که سال اول که بودی معلمت بهت یه شوکولات داد و گفت جایی بخورید که کسی نبینه،و تو توی این مسابقه تقلب کردی و به کسی هم نگفتی.یه خط‌کش طرح تمساح هم جایزه گرفتی.

کاش یکمی برای این حرفا بزرگتر بودی چون فکر نمیکنم این حرفایی که میخوام بهت بزنم رو درک کنی.

به عنوان آینده ات چندتایی توصیه باید بکنم بهت.نمیدونم درسته یا نه؟نمیدونم جلوی تجربه کسب کردن و بزرگ شدنتو میگیرم یا نه؟ولی توی اون دنیای موازی که قراره آینده تو بشه امیدوارم قلبت نشکنه و دلت نگیره.

اولین و مهم‌ترین چیزی که باید بگم بهت اینه که تو مثل دخترای هم سنت نیستی و هیچوقت هم نخواهی شد،تو فرق داری و خودت اینو درک میکنی و باید بپذیریش.این یه تفاوت خوبه،تو آدم موفقی خواهی شد اگه به حرفام گوش بدی.

وقتی بزرگتر بشی میفهمی همیشه دوستای کمی داری و گاهی دوستات اذیتت میکنن چون حرفاتو نمیفهمن،ولی یادت باشه نباید ناراحت بشی و گریه کنی.شاید بهتر باشه روی حرف زدنت تمرین کنی،دلخوریا رو توی دلت نگه نداری و باهاشون حرف بزنی.صحبت کن و نزار این اشتباه تکرار بشه.

قراره چند تا اتفاق مهم بیفته توی زندگیت همه ازت میخوان قوی باشی و بایدم باشی،اما یادت نره گاهی موقعا گریه کردن و درد و دل کردن اصلن اشکالی نداره.بعضی ازین اتفاقا تلخن و بعضیاشون خوب،به هر حال باید همه رو با خاطره خوبی بگذرونی.

بیشتر وقت بگذرون با پدربزرگ و مادربزرگت.

حسرت زندگی دیگران رو نخور،موقع سختیا ناشکری نکن و بدون آینده همیشه قشنگه،دقیقا مثل اون چیزی که آرزوشو میکنی.

یه چیزی هست که خیلی باید جدی بگیریش و اونم نویسندگی هست. بدون که خیلیا هستن که این توانایی رو ندارن. قراره کارای بزرگی انجام بدی پس از همین الان نویسندگیتو تقویت کن.

تمام سعیت رو بکن تا دبیرستان نمونه قبول بشی.اولین مسیرت واسه موفقیت همینه.چون دانشگاهی که میری و رشته ای که قراره توش تحصیل کنی دقیقا همونیه که میخوای.سختی داره ولی واقعا ارزش داره و مطمئن باش همیشه بابتش خوشحال خواهی بود.

دبیرستانت دوران نسبتا سختیه.اما اصلا نگران نباش.تو همیشه از پسش برمیای.

دوستای خیلی خوبی پیدا میکنی تو دبیرستان و تا آخر دانشگاهت با اینکه خیلی از هم دورید دوستای خیلی صمیمی‌ای هستید با هم و خاطرات خیلی قشنگی دارید.

بابت اشتباهات دیگران خودتو سرزنش نکن،و یادت باشه نمیتونی همیشه به همه آدما کمک کنی.تو آیینه خوبی‌ها باش،مطمئنم این روش همیشه کارسازه.

همیشه مراقب سلامتیت باش،این موضوع تو دوران راهنماییت خیلی جدی تره و اگه حواستو جمع نکنی مریض میشی،بعدشم ریزش مو میگیری و سفیدی موی زودرس!اینا رو نگفتم که بترسی،گفتم که یادت باشه سلامتی خیلی مهمه.مسواک بیشتر بزن :/

و اما دانشگاه -_-

لازمه تو دوران دانشگاهت خیلی دقت کنی توی انتخاب دوست.حواست باشه چون دعوای بدی ممکنه در انتظارت باشه.همیشه خونسرد باش و آرامشت رو حفظ کن.

تو دانشگاه برو دنبال علاقه اصلیت،برو انجمنای مختلف شرکت کن،فعالیت داشته باش.درستم خوب بخون.ولی اولین پله موفقیتت توی دانشگاهه.این فرصت رو از دست نده.


خلاصه اینکه برو جایی که دلت خوشه.مطمئن باش خوشحالی تو خوشحالی عزیزاته :)


.

اینم از چالش ما به دعوت آقای سربه هوا :)

کسی نمونده دعوتش کنم همه تقریبا شرکت کردن دیگه :))


پ.ن:سایت دانشکده :))تمرکز ندارم شاید بعدا یه قسمتایی اضافه کنم به متن دوباره.


وقتی ساکت میشی و تازه اطرافت رو میتونی با دقت ببینی،به این نتیجه هم میرسی که خیلی وقتا فقط زیادی سخت گرفتی به خودت.وقتی خودت به این باور برسی که خدا همیشه بهترین چیزا رو برات آماده کرده،خدا با مهربونی از همه چیز عالی ترینش رو بهت میده.یه بار اشتباه رفتم اما تصمیم گرفتم دوباره تکرار نکنم.
هر چی بیشتر به آدمای اطرافم نگاه میکنم بیشتر به اشتباهاتم پی میبرم.گاهی فقط کافیه کمتر.حرف بزنی،فکر کنی و بیشتر برای خودت اهمیت قائل بشی.
راستی یه اتفاق خوبی افتاد امروز!
پا شدیم با دوستم رفتیم سلف ولی کارت زدم دیدم ژتون ندارم.داشتیم با ناامیدی از سلف خارج میشدیم که آقای مسئول اونجا پشت سرمون اومد گفت شما بودی کارت زدی ژتون نداشتی؟
گفتم آره
گفت بیا بیا،خانوم فلانی واسه این خانوم و دوستش غذا بکش،سالادم بزار.
خلاصه که یه طور عجیبی ذوق کردم.و اینکه هنوزم آدمای خوب پیدا میشن :)
آقا فکر کنم خیلی قیافه‌هامون مظلوم بود که فهمید گشنه‌ایم :)))
خلاصه که این حسی که یه دفه همه چی با هم راست و ریس میشه،خیلی خوبه.اینکه حس کنی جا نموندی و یکی هواتو داره حس خوبیه!
اگه فکر میکنید یه نفر هست تو زندگیتون که منتظر یه پیام یا یه زنگ از شماست ازش دریغ نکنید :)


یه مدتیه چیزی ندارم که بنویسم
یعنی قلمم خشکیده
حرف و حدیثی نمونده که نگفته باشم دارم دنبال ایده جدید میگردم.
وضعیت خوابگاه خیلی داغون بود.هفته اول هفته ثبت نام ورودی جدید بود و دانشگاه و خوابگاه غلغله بود.وقتی نتونی یه جای آروم پیدا کنی که یذره تمرکز کنی(حتی دسشویی و حمام هم شلوغ بود)ذهنت نمیتونه آروم بشه و جایی برای نوشتن هم پیدا نمیکنی.چی گفتم اصن؟
در کل منظورم اینه که دور و برم شلوغ بود مدتی و استرس حتی نمیزاشت شبا بخوابم.
تا کم کم اوضاع آروم شد.
و الان به تلافی همه اون سختیا هر ترم یکی که آدرس ازم بپرسه رو گمراه میکنم(شوخی) :)))
چه زود گذشتا!الان ما شدیم ترم پنجی!خیلی بزرگ نیستیم ولی همینم حس خوبی به آدم میده. :))))
دیگه اینکه،سخنی نیست.


از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون.شاید هم.برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد.تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است.گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی.خوشبخت و شاد.
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم.




قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!


یک ایده عالی بود برای شروع.اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه.باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید ت میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره.اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن.کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)




در آستانه بیست سالگی ام
در حالی که 9 دقیقه مونده به ۲۵ شهریور
واقعا حس عجیبیه!همیشه منتظر این روز بودم،تکامل یک انسان.بیرون اومدن از پیله و تبدیل شدن به یه پروانه واقعی.بلوغ افکار و احساس.ادامه تغییرات و تجربه‌ها.پشت سر گذاشتن بحران نوجوانی و ورود به مرحله سفت و سخت شدن.یعنی رفتن تو کوره بزرگسالی.یعنی یک سال دیگه بزرگ شدن!
برای خودم،برای بیست ساله‌های الان و بیست ساله‌های آینده مینویسیم:
ورودت به ۲۰ سالگی مبارک رفیق جان!
به امید خوب شدن حالت
برآورده شدن آرزوهات
نیرومند شدن برای مبارزه با سختیا
و شیرین تر شدن زندگی ارزشمندت
امیدوارم بتونی آدم بهتری بشی و کنار کسایی که دوسشون داری سال بهتری رو شروع کنی
پ.ن:هر آدمی در سال دوبار فرصت داره یک زندگی جدید رو شروع کنه،یکی آغازش یکی هم روز تولدش.


۱.شاید گاهی وقتا حس میکنم هیچ علاقه‌ای به نوشتن ندارم،مخصوصا وبلاگ.با خودم میگم اینهمه چرت و پرت نویسی قراره چه سودی داشته باشه واسم؟ولی بعدش یه حسی مثل دین یا وظیفه میاد رو مخم که غلط کردی :/ تو نویسنده‌ای و این قسمتی از کارای روزانه‌ات باید باشه.هرچقدر با خودم کلنجار میرم نمیتونم به نویسندگی به عنوان یه کار نگاه کنم.اونجوری هستم که از اول بودم،اگه چیزی نوشتم یا کتابی خوندم همش برای لذت بردن از خود اون کار بوده و اگه دل و دماغش رو نداشتم کاری انجام ندادم.یا مثلا بعضی آدما رو میبینم که واسه نقد یه رومه یا کتاب،با اینکه از نویسنده یا خود موضوع متنفر بودن نشستن تا تهش و خوندن.مثل من که الان با اینکه از «ملت عشق»اصن خوشم نیومده همچنان دارم به خوندنش ادامه میدم و فکر میکنم کار بیهوده‌ای دارم انجام بدم.آخه اینهمه وقت بزارم کتاب بخونم که تهش بگم خوب نبود؟اینم از خصلت آدماست دیگه،برای اثبات بد بودن هم باید براشون دلیل منطقی بیارم.باید کلی ازین کتابای جلد قشنگ که مارک «بهترین کتاب از نظر نیویورک تایمز»خورده روشون و دارن همینجوری فروش میرن و بخونم که بتونم ثابت کنم بعضی کتابا دارن پول میریزن تو جیب نویسنده و خوش‌به‌حال اون نویسنده‌ای که تونسته با تبلیغات درست و حسابی یه پول گنده بزنه یه جیبش.

نقد ملت عشق الیف شافاک هم بمونه واسه موقعی که کامل خوندمش.اینم بگم من با یه شوق فراوان شروع کردم به خوندنش،یعنی از طرفداریش رسیدم به نقدش.باید بفهمم این کتاب چی داره که همه اینجوری دارن ازش تعریف میکنن.

پ.ن:گرچه معتقدم نقد یه چیز باعث میشه بیشتر معروف بشه و مردم بدتر هجوم میارن واسه خریدنش.بگذریم :/

۲.قراره این هفته یه نمایشگاهی باشه،به مدت سه روز.منم قراره یه سری جنس و اینا ببرم واسه فروش،حالام استرس دارم که به موقع اینا رو پست به دستم برسونه که دبیر کانون داد و بیداد راه میندازه و ممکنه اونوقت این اخلاق گندش رو به روش بیارم -_-

۳.ازین طرف این طلسم شکسته شد و نمایشنامه من بعد از یه ماه خونده شد.حالا پیداش نمیشه دو کلوم باهاش حرف بزنم -_- مطمئنن اگه یه روزی همکار بشیم دهنش رو سرویس میکنم -_- 

پ.ن:نتیجه میگیرم دور و برم یه عده بی‌اعصاب گرفتن به خدا -_- خودمم دارم خل میشم کم‌کم -_-

۴.ازون روزای بی‌حوصلگی و خسته‌کننده یه یک ظهر باید برم سر کلاس اندیشه بشینم که هیچی ازش نمیفهمم.یه کلاس ۶۰ نفره که همشون ترم یکی‌ان و استاد ۲ ساعت تموم حرف میزنه از منطق و فلسفه و ارسطو و.خسته شدم دیگه -_-


شاید گفتن از درد و مشکلات یکمی کلیشه‌ای و خسته‌کننده باشه،اما جزء جدانشدنی زنگی ما آدماست.پس این قصه تا روزی که برگردیم به خاک ادامه داره.

برای من قصه زندگی آدما عجیب‌ترین و جالب‌ترین قصه‌هاست.هر آدم یه داستان هیجان‌انگیزی داره که شنیدنش خالی از لطف نیست.و چه کسی بیشتر از یه نویسنده دیوونه میتونه مشتاق شنیدن همچین داستانی که بعضیا بهش میگن«خسته کننده»باشه؟

شاید یه روزی از دوران دانشجوییم یه داستان نوشتم.به نظرم خیلی جالب میشه.

همکلاسی دارم که به اختصار بهش میگیم «ف»

من به جز یکی دو نفر با بقیه اونقدر صمیمی نیستم که پای حرفاشون بشینم و پابه‌پاشون از دلم حرف بزنم.آخر این هفته به خاطر یه سری کارای سمپاشی آواره شدیم.رسما از خوابگاه شوتمون کردن بیرون.به هم‌اتاقی قبلیم که الان خونه دارن زنگ زدم ازش پرسیدم میشه یکی دو روز آخر هفته بیام پیشتون؟ازونجایی که همیشه اصررررااررر اصصصرار میکنه آخر هفته‌ها بیاید خونه ما،فکر نمیکردم من من کنه.عذرشو قبل از بیان قبول کردم و به دوست «ف»پیام دادم.قرار شد بعد کلاس با هم بریم خونه.و خب بعدش با خود «ف»رفتیم خونه.«ف»با دو تا دیگه از همکلاسیام و یکی از هم‌اتاقیای قدیمشون هم‌خونه شده.این چند روز تعطیلی کلی باهاش حرف زدم و دیدم زندگیش مدتیه مثل من سخت شده.

خیلی از ماها وقتی از دور به آدما نگاه میکنیم یکی مثل من،یکی مثل «ف» رو قضاوت میکنیم.لبخند میزنیم چون گاهی تظاهر به خوب بودن برامون راحت‌تر از توضیح دادن دردامون به دیگرانه.اما این لبخند گاهی میشه دردسر برای اذیت‌شدن از طرف دیگران که بین بحثاشون وقتی میگم«قوی‌ترین آدما توی روز اونایین که تمام شب گریه کردن»بهم میخندن.

خب.اینم یه بخشی از زندگیه.لازم نیست همیشه درحال توضیح باشیم.گاهی وقتا اینکه به جای جروبحث سکوت کنیم و با لبخند ادامه کتاب رو بخونیم خیلی آسون‌تره تا اینکه بخوایم دلیل حالمون رو توضیح بدیم.

شاید از نظر من یه مشکلی به نظر تو مسخره باشه،ولی خب واسه من دغدغه است.پس برام مهمه.حق ندارید دیگران رو به خاطر درداشون مسخره کنید.

(گرچه این حرفا خیلی مسخره به نظر میاد چون:«تا دهان مفت و گوش‌ها مفتند پشتمان حرف مفت بسیار است»یا درست‌ترش؛نمیتونید به مردم بگید که چی بگن و چی نگن،به هر حال اونا حرف خودشونو میزنن)

ازین حرفا بگذریم باید بگم تجربه مشارکت توی یه کار جمعی و آشنایی با آدمای جدید که مثل تو فکر میکنن،خیلی زندگی رو برام آسون‌تره،برای اولین بار این حس مزخرف«تافته جدابافته بودن»رو دارم محو میکنم.«تافته جدا بافته»یعنی شبیه هم سنات نباشی،به خاطرش مسخره بشی و درک نشی.ولی دارم میفهمم گاهی این خصلت چقد میتونه خوب باشه.تو شبیه ۹۰٪ اطرافیانت نیستی،ولی جایی میری که اون ۱۰٪ رو پیدا میکنی.اون‌ ۱۰٪ دوست داشتنی که کنارشون راحتی و مثل خودتن :))

با وجود یه نمایشنامه در دست نوشتار،سه تا کتاب تو صف خوندن و حداقل ۲۰ تا نمایشنامه که باید خونده بشه،کلاسای دانشگاه و کلی برنامه آینده،زندگیم به طرز خوشایندی شلوغ پلوغ شده و من این ۲۰ سالگی قشنگ و شلوغ پلوغ رو به هیچ زندگی بی‌دغدغه آرومی نمیدم :)


یه پست با موضوعای مختلف:

۱.فیلم زیاد میبینم،فیلم ایرانی کمتر سلیقه‌ام تو یه سری فیلم با تم خاص و موضوع خاص محدود میشه و صدالبته انیمیشن و انیمه!

جدیدا دو تا فیلم خیلی خوب دیدم یکیش ماجرای نیمروز رد خون(یا رد خون ماجرای نیمروز؟)بود،که دیدنش ۳ تا علت اصلی داشت:جواد عزتی،کلاس خواب‌آور اپیدمی ساعت ۶ عصر و بلیط خیلی نیم‌بهاش

فیلم بعد یک ساعت الافی تو سالن از طرف بچه‌های بسیج اکران شد(حالا من خودم که بشخصه با فعالیتای بسیج و انجمن اسلامی حال نمیکنم از بعضیاشونم خوشم نمیاد ولی این کار اکران فیلمشون خوبه)دو تا از کله گنده‌های مجمع هم بودن که به نشانه اعتراض پاشدن برن ولی با کلی عذرخواهی نشوندنشون.

(گفته بودم رفتم تو مجمع ثبت نام کنم؟ثبت نامم کردم ولی خوشم نیومد خیلی منو چه به ت آخه؟من یه بار با یکی بحثم بشه اعصابم میریزه به هم،ولی خدایی کاراشون خوبه،از بسیج و اینا ک بهتره،بحث ی نکنیم اهم اهم)

خلاصه از فیلمش خوشم اومد و گریه کردم یکمی چون دلم واسه اون جوونایی که مغزشونو پر از چرت و پرت کرده بودن سوخت.آخرش منو یاد فیلم لاتاری انداخت(ایموجی تفکر)خدایی حرکت هادی حجازی‌فر مثل آخر فیلم لاتاری نبود؟

فیلم بعدی عروسکای زشت بود،لامصبا فیلم میسازن واسه بچه‌ها ولی وقتی میری تو عمق قصه میبینی اصن واسه بچه‌ها نیست!بیشتر واسه ما بزرگتراست.یادم باشه همیشه با بچه‌هام بشینم فیلم ببینم،معلوم نیست چ چیزا به خوردشون بدن در آینده.

آخه کدوم بچه‌ای معنای «کمال‌گرایی» و اینجور چیزا رو میفهمه؟بچه میشینه انیمشین یه ساعتی نگاه میکنه واسه موزیکاش فقط.هی من میگم اینا واسه بچه‌ها نیست بهم میخندن فقط :/

۲.دلم شدیدا گرفته بود دیشب بحدی که شدیدا گریه کردم و دعوا کردم بچه‌های اتاقو برقا رو فوری خاموش کردن،سخته بین این همه دوست فقط دو سه تا دوست واقعی داشته باشی.سخته که نفهمنت.و سخته که نتونی احساس واقعیتو بیان کنی.

۳.یکی از دلیلای اصلی گریه‌ام فشار عصبی بود که روز چهارشنبه بهم اومده بود،از طرفی کلینیک و آزمایشگاه و.از یه طرفم توهم فانتزیای نری کاملا خلم کرده بود -_- و دلیل دیگه‌اش این بود که متوجه شدم کسی که ازش خوشم میومد از دوستم خوشش اومده،خب طرف بگه خانوم فلانیو حتما بیار با خودت من دوست دارم باشه یعنی چی؟(کاش این حرفت یه شوخی کثیف باشه -_-)

 پس دوستاتونو همه جا نبرید با خودتون،اللخصوص دوستای خیلی پرحرفتونو که تا چونه و پیشونی رژ میزنن -_-

۴.باااشه باااشههههه قبول دارم حسودم بچه‌ام هستم هر چی بگید قبوله ولی قسم میخورم دفعه دیگه هیچکدوم از دوستامو با خودم نبرم تو جمعای اجتماعی حداقل --__--

۵.در ادامه اون قضیه گریه و تا صبح اشک ریختن به پهنای صورت،صبح بیدار شدم و به بهانه کار بانکی زدم بیرون و بعدشم رفتم خوابگاه دوستم.فهمید با هم‌اتاقیام بحثم شده ولی چیزی نگفت.

۶.بیصبرانه منتظر اومدن بارونی قشنگم که مامانم دوخته واسم هستم *--*

اون فانتزی شالگردن نارنجی با پالتوی قرمزم داره واقعی میشه *-*

۷.بریم که آخرین ماه پاییز رو بدون یار احمقمون زخمی کنیم.هنوز نمیفهمم چرا از دوستم‌ خوشش اومده؟(ایموجی تفکر و ترکیدن مغز)و عجیب اینکه دوستم بااینکه تازه شکست عشقی!(مثلا)خورده با شنیدن این خبر که فلانی گفته دوستتو بیار با خودت،واکنش لبخند و اینچیزا نشون داد.دیگه با خودم نمیبرمتون جایی لعنتیای دورو -_-

۸.خب نتم که وصل شد،اعتراضام بیفایده واقع شد وقتی هنوز یه عده فکر میکنن بالا رفتن قیمت بنزین به نفعمونه و با قیمت بنزین تو کشوری مقایسمون میکنن که حقوق کارگر معمولیش سه برابر حقوق یه معلم تو کشور ماست.فکر نمیکنم کاری از پیش ببریم.وقتی ملت بلد نیستن اعتراض کنن و با ضرر زدن به اموال عمومی و کتک کاری و کشتن همدیگه فک میکنن کار خیلی مفیدی کردن،خب یکی نیست بگه ابلهههه!اگه عین آدم اعتراض میکردی نه کسی میمرد نه نت رو قطع میکردن.اینم بگم که به گزارش NetBlocks، هر روز قطعی اینترنت ایران چیزی در حدود 375 میلیون دلار برای کشور هزینه داشته و این مدت فقط ۵٪ قابلیت اتصال به اینترنت داشتن مثل سامانه تغذیه دانشگاه ما.خداروشکر وگرنه میمیردیم از سوءتغذیه :|

و ملتی که الان خوشحالن برای نتیجه دادن اعتراضاتشون و وصل شدن نت،ادامه داشتن استوریای چرت و پلا،صف طولانی پمپ بنزین،از کار موندن کلی تاکسیران،هزینه‌های اضافی برای دوگانه‌سوز کردن ماشینا،راهی شدن آقازاده‌ها با چمدونای پر پول به سمت بلاد کفر و مشغول شدن مردم به زندگی عادی و سخت‌تر شدن زندگی ما.خدا لعنتتون کنه که دارید با جوونی ما این کارو میکنید.

۹.تنها چیزی که تونستم از نمایشگاه پاییزه شهرمون بگیرم یه کتاب ۵۰٪ تخیفی و ۱۰تومن پفک هندی بود.دارم‌ پفک هندی میخورم کتاب میخونم و با هم اتاقیام قهرم.

۱۰.آبانی‌های عزیز که واقعا آروم و ریلکسن،امپراطوری کشنده‌ای داشتند.ببینیم آذری‌های مغرور و بی‌اعصاب با اخلاق تند و تیزشون(آذر=آتش)قراره چه گلی به سرمون بزنن.

خب بقیه در چه حالید؟بازم غر بزنم یا کافیه؟بیاید از خودتون بگید یکم.



هر روز که از دانشگاه برمیگردم خوابگاه یه جون از جونام کم میشه

عین مبارزای مورتال کومبات(درسته؟)

مگه میشه ۱۹ واحد داشته باشی

از شنبه تا چهارشنبه

۸ صبح تا خود شب

؟؟

آیا انصافه؟

این حجم از فعالیت درسی برای دانشجویی که مدرکشو میخواد بزاره سر کوزه آبشو بخوره یکم زیاد نیست؟

خسته‌ام.مثل خرس قطبی که وسط خواب زمستونی پیدارش کردن میگن پاشو دستت زیر سرت مونده کبود شده.هعی


امروز یه همایش کارآفرینی شرکت کردم که چند تا از بچه‌های موفق رشته خودمون رو آورده بودن تا باهامون حرف بزنن و از مسیر موفقیتشون بگن.

کار تولیدی کاری که «خودت بیافرینی» به معنای واقعی کلمه یه اراده کوه مانند میخواد.یعنی باید انقدر از نظر روحی قوی باشی که تو راهت هر سختی رو به جون بخری.

حالا این منم.یه دختر ۲۰ ساله ترم پنج که نمیدونه میخواد چیکار کنه؟

بزنه تو دل کار؟ادامه تحصیل بده؟یا نویسندگیشو حرفه‌ای تر ادامه بده؟

دوست دارم درسمو ادامه بدم،دانشجو بودن واقعا خیلی خوبه :)

اما از طرفی دوست دارم یه شغلی هم داشته باشم.

تدریس هم بهش فکر کردم،شاید برم دوره بگذرونم.

به هر حال خوشحالم و حس خوبی دارم حس میکنم راهم کم کم داره روشن‌تر میشه.فکر میکنم بزرگترین قسمت این ماجرا به «قاف»برگرده(#۱۰ درصدی دوست داشتنی)همون کارگردانه که رفتم باهاش حرف زدم.دارم تند تند نمایشنامه میخونم،کتاب میخونم واسه کنفرانسم تحقیق میکنم و خیلی خوشحالم که انقدر هدفمند جلو میرم :)

بعد یه روز مزخرف که با استاد باکتری بحثم شد و کنفرانسم رو خراب کرد فکر میکردم تا آخر شب حالم گرفته باشه ولی الان حس بهتری دارم.



+هدف اینه سال دیگه این موقع سر جای الانمون نباشیم،خوب؟

؛)


شب شده باز من شروع کردم به تصور اون کهکشان پر ستاره بالای سرم.نوشتم از احساسم.غرق شدم تو خیالاتم.نوشتم از دردام.از حس بد «متمایز بودن»،که اگه دستم نمیخورد و پاک نمیشد کلی حرف نزده بودن.از احساس تنهاییم میخوام بگم،ازاینکه کلی فکر و خیال و آرزو دارم تو سرم یهو به خودم میام که وسط کلاس نشستم خیره به تخته ولی نمیفهمم استاد چی میگه؟و کلی بد و بیراه به خودم میدم که چرا راهی رو شروع کردم که دلم باهاش نبوده؟چرا هنوز دارم ادامه‌اش میدم؟فقط واسه اینکه همه امید پدر و مادرمم در حال حاظر.
چرا نمیتونم خودمو ازین فکر رها کنم؟ازین فکر که باید «اینجوری»میبودم ولی نیستم؟.
دارم هذیون میگم نه؟راستی ساعت چنده؟.

وقتی یه نفر میاد و ابراز میکنه که عاشق شده،تاکید میکنم «عاشق» نه «علاقه‌مند»

و بعد با یه «نه» خیلی آسون میره.

خب دوستان «بیاید منطقی باشیم»

به قول شاعر که میگه:

«دل به هر کس مسپار

گرچه عاشق باشد.

حکم دلداری فقط عشق که نیست!

او بجز عشق باید لایق عمق نگاهت باشد

و کمی هم بیمار.

تا نگاه تو تسکین بدهد روحش را‌.»

حالا اون بیت‌های آخر خیلی «زیادی عاشقانه» یا «شعرگونه» است،ولی اینو موافقم:

حکم دلداری فقط عشق که نیست.!نمیدونم این «بخت وارونه» رو کی نوشته ولی خب امیدوارم حال و روز این چند ماهه منم ببینه.بین این همه آدم تو دنیا دو نفر آخر میرسن به هم غیر اینکه نیست.

اینجا باید یه جمشید از رادیوچهرازی بپره وسط اینهمه خستگیات و بگه «بخنده رِ»

اصلا جمشید نه.یکی که بفهمه حرفاتو،ته دیگ سوخته‌های ذهنتو.یه دوستی رفیقی خواهری برادری چیزی.

باورم نمیشه دیشب داشتم با دوستم حرف میزدم،من رو تختم اون رو تختش به فاصله سه متر یا کمتر.داشتیم چت میکردیم!خب من که خل هستم و قبول دارم یعنی دارم قبول میکنم این وضعیتمو.ولی اون چرا؟!خب من میگم «کمال همنشین در او اثر کرده‌است» حالا هر چی.

اینا همش تقصیر اون نماینده کلاس بیشعور،همون «ب»،هست که دو هفته اول دی امتحان انداخت برامون و نمیتونم برگردم خونه و تا آخر امتحانا باید خوابگاه باشم.دومیشم تقصیر اون کارگردانه است که الان سه ماهه منو تو وضعیت «معلق بین آسمان و زمین» نگه داشته.به خودم قول دادم اگه کار نمایشنامه‌ام درست بشه دهنشو سرویس کنم.

فونت نوشته ازین ریزتر نمیشد وگرنه ریزتر میکردم که کسی نتونه بخونه.

گفتم که نمیخوام تا مدتها چیزی بنویسم و همین‌ کار رو میکنم.

من بهش میگم «وقت تلف کردن به صورت مفید» یا «بازیابی انرژی»



فقط بگردید تو دنیا و فکر کنید ازین دست سوالا به ذهنتون برسه بپرسید 

:| اینجور مواقع حس سیامک انصاری بهم دست میده،دوست دارم زل بزنم تو لنز دوربین و تمام غم و بدبختیمو بریزم تو عمق نگاهم بلکم مخاطب بفهمه دردمو.

حس بایکوت شدن بهم دست داده.نزدیک‌ترین کسایی که میتونستم باهاشون حرف بزنم یا باهام صجبت نمیکنن،یا قهرن،یا سرشون شلوغه.حق هم دارن.

نمیدونم کی میرسه که حالم خوب بشه و بتونم یه متن قشنگ و دلی بنویسم.

شاید باید به اینکار به دید یک وظیفه نگاه کنم و هر روز برای نوشتنم یه تایم خاصی رو انتخاب کنم ولی نمیشه.من فکر میکنم کار اجباری به دل نمینشینه.

فعلا که افتادم رو دور تکرار روزای کسل کننده.روزای «مرداب طور» و «خسته کننده»

خدایا من که حرفی نزدم فقط گفتم:آه کاش یکم آسونتر بود این امتحانای الهیت.



+ بعد این همه سختی

بعد این همه چشم انتظاری

میرسه یه روزی که مچاله بشی تو دو وجب آغوشی که فقط واسه خودت باشه؟

که خستگیت با فشار دستاش رو استخونات در بره؟

که نخ سیگارو از لا انگشتات بکشه بیرون مهر بزنه رو جاش مبادا چیز دیگه‌ای مهر بزنه رو لبات؟

میشه بلاخره بیاد اون «آذر»ی که برگ‌ریزون غروبش غم عالم رو نریزه رو سرت

که به جای این چرت و پرتا بگی گور بابای دنیا بیا بریم اندازه دو کلوم حرف ناحساب گز کنیم خیابونا رو؟

چی میشه بعد این همه خستگی یه روز برگردی ببینی تمام این مدت از دور حواسش بت بوده

که هر بار که زمین خوردی پاشدی دستتو گرفته راهیت کرده بری و جا نمونی؟

میشه بیاد اون روز که بعد این همه خستگی سر و ته یه لیوان چای یخ رو هم بیاری با حرف زدن تا خود صبح که ندونی چایی سرد بود یا نه؟

میشه.؟

_ چی داری میگی دیوونه؟!

بگیر بخواب باز داره دیر وقت میشه ها

باز میبینن داری داد و بیداد میکنی میان دوز قرصامونو میکشن بالا

وقتی درد مغزت جلو چشاتو تار کرد

اون وقت نه جمشیدی یادت میمونه

نه دلبری

نه «خود»ی

مث یه روح میفتی کنج قفس میگی کاش یه روزی از اسارت این قفس رها بشی.



+اینم نتیجه اعترافات شبانه ذهن خطرناک یه نویسنده ردی. :)

+وقتی زیاد رادیو چهرازی گوش میدی :))



حالا نه اینکه من آدم خیلی خوشحالیم،اتفاقا یه مدتیه رو دور غرغر و بداخلاقی افتادم

امیدوارم چند سال دیگه که اینجا رو خوندم(که اگه عمری باقی بمونه و بیانی باشه)فقط خاطرات خوبش یادم بیاد.مثلا یادم نیاد چه اتفاقای بدی بین دوستام افتاد،

یاد شکستن دلم،

یاد توصیه‌هایی که دیگران بهم میکردن و من توشون شکست خوردم،

یاد روزای سخت و مریضی،

یاد روزایی که «تاوان»اشتباهات دیگران رو دادم،

یاد تاوان‌های سختی که بابت انتخاب آدمای اشتباه پرداختم،

یاد دو سال شب یلدای سخت،

یاد دلایی که شدم،

یاد یه تابستون پر از خاطرات تلخ،

یاد روزای حال خرابم نیفتم

فقط روزای شاد بمونه توی ذهنم،خاطرات قشنگم،آدمای مهربون و خوب زندگیم فقط بیفتم.

این اتفاقات تلخ محو بشن تو زندگیم،کم‌رنگ کم‌رنگ بشن،بمونن تو همون گذشته

اصلا تو گذشته هم نه.کلا محو و نابود بشن.

گاهی حس میکنم تو زمان و موقعیت اشتباهی گیر افتادم تو یه گرداب هولناک نه اصن تو یه باتلاق که هر چی بیشتر سعی میکنم ازش بیام بیرون و بیشتر دست و پا میزنم بیشتر توش فرو میرم.

اینا رو بیخیال

شب یلدا یعنی یه دقیقه بیشتر برای بودن کنار کسایی که دوستشون داریم

یعنی یه دقیقه بیشتر زندگی کردن و نفس کشیدن.

اینم نعمت بزرگیه!

از ته قلبم آرزو میکنم تو این شب هیچکس دستش تنگ نباشه

هیچکس شرمنده خانواده‌اش نباشه

هیچکس دلتنگ و غمگین نباشه

هیچکس چشماش از دوری عزیزش تر نباشه

از ته قلبم آرزو میکنم همه برسن به هر چی که میخوان

کسی حسرت توی دلش نباشه

کسی ترس فردا رو نداشته باشه

کسی دلش آزرده نباشه

از ته ته قلبم آرزو میکنم برای همه،برای کسایی که میدونم لازمش دارن.کسی که خودش تلخی چشیده میدونه مزه‌اش جوری به ته کامت میچسبه که صد تا شیرینی هم نمیتونه مزه‌اشو از یادت ببره.

امیدوارم خدا بشنوه صدامو،عجب متن غمگینی شد :/

خب بسه دیگه -_-

عمرتون،خوشیاتون،عشقتون،ثروتتون به بلندای شب یلدا :)



امروز امتحان قارچ داشتیم بسی سخت بود.

از اون قسمت ۶ صبح بلند شدن واسه ۸ صبح امتحان دادن ⁦ರ_ರ⁩

و بای‌بای کردن با استاد از تو تاکسی ⁦(≧▽≦)⁩

و چشمایی که بزور باز میشد واسه امتحان⁦(ー_ー゛)⁩

که بگذریم ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

استاد از نصف جلسه رفت و به جاش یکی از بچه‌های دکتری اومد بالا سرمون

هی میگفت: بچه‌ها دو نفری حداقل تقلب کنید

من گردنم درد گرفت انقدر سرمو بالا گرفتم

بچه‌ها دکتر اومد حواستون باشه

آخرش دیگه بنده خدا خودشم به همه داشت میرسوند.

منم برگه‌ام زیر دستم نبود کلا داشتم میخندیدم.دوستم کل کلاسو با جوابای من عوض کرد.فکر کن اگه جوابام اشتباه باشه.

فکر کنم تا حالا تو عمرم اینجوری تقلب نکرده بودم اونم واسه امتحان ترم!حالا هیجانش به کنار ولی چسبید :)



واسه نمایشنامه‌ام خبرای خوبی توی راهه دعا کنید درست بشه :)

گفتن ممکنه بازدیدش مثل فلان تئاتر نباشه

هزینه دکورش یکم زیاد باشه

تو بازبینی گیر بدن

ولی میدونم که خوششون اومده

و این برام عجیبه.هنوز یکمی هنگم.

میگن خدا گر ز حکمت ببندد دری،به رحمت گشاید در دیگری دقیقا همینه.گرچه هنوز ته دلم دوست دارم با «قاف» اجرا داشته باشم،ولی حسم بهم میگه این اونجا نمیشد.اصلا به تقدیر و این چیزا اعتقاد ندارم ولی حس میکنم «بعضی چیزا» وقتی نمیشه و هی تلاش میکنی و هی تلاش میکنی سخت‌تر میشه.باید ولش کنی.همونجوری که خودش گفت(همون قاف).این باعث میشه یه تجربه جدید کسب کنم و دفعه دیگه با قدرت پیش برم دوباره میخوام تلاشمو بکنم و با یه نمایشنامه خفن‌تر برم پیشش.


یکی دنبال ۰/۵ نمره‌اس برای پاس شدن یه درس،اون یکی دنبال ۰/۵ نمره برای ۲۰ شدن

توی بخش سرطانیا یکی داره جون میکنه برای دو دیقه زندگی بیشتر،اونطرف‌تر یکیو آوردن که تازه خودکشی کرده

یه عده میدون برای مشهور شدن،اونایی که مشهور میشن دلشون میخواد دو دیقه گم بشن بین مردم عادی

کسی که رفته اون‌ور دلش پر میکشه واسه یبار دیدن وطنش ،یکی دیگه این‌ور داره خودشو میزنه به در و دیوار تا کارش جور بشه بره از کشورش

اونی که موهاش صافه میره کلی پول میده واسه فر کردنش،فرفریه کلی پول میده واسه صاف شدنش.

«هر که را دور کنی دور و برت می‌آید.از محبت چه بلاها به سرت می‌آید»

اینو قول میدم همینکه شروع کنی برای رسیدن به آرزوهات سنگِ که از آسمون و زمین میباره تا جلوتو بگیره،جالبیش اینجاست که هر چی بیشتر سختی بکشی واسه به دست آوردن «یه چیزی» یا «یه کسی» بیشتر حریص میشی برای رسیدن بهش.برات ارزشمند‌تر میشه.

دنیای ما آدما رو ببین تو رو خداااا :|

وجود خود ما آدما حتی پر از ضد و نقیضه

دنیای اطرافمون پر از تضاد‌های مختلفه

همزمان احساس «درک شدن» میخوایم،

ولی دریغ از ذره‌ای «درک کردن»

دلمون میترکه ولی لب باز نمیکنیم به حرف زدن.

جایی که باید منطقی باشیم،عقلمونو از دست میدیم،جایی که باید احساساتمونو به کار بگیریم حرف دلمونو توی نطفه خفه میکنیم. :/

اصلا تا حالا دقت کردید چقدددر هر روز احساساتمونو سرکوب میکنیم؟

احساس خشم و غم و ترس و دلتنگی و عشق

که مبادا «کسی آسیب ببینه»،

مبادا «ضعیف» دیده بشیم،

که مبادا «دلمون بشکنه» یا «دیگران درباره‌مون حرف ناجور بزنن»،

داریم خودمونو خفه میکنیم پشت نقاب «منطقی بودن» و «عاقل بودن»

نماد یه آدم خوب از نظر آدما چیه؟پرفکت بودن،یعنی کسی که همه خوب بدوننش،خوش اخلاق و مهربون و زیبا باشه،موقعیت کاری و درسی عالی داشته باشه.

«ایده‌آل گرایی» به نظرم بزرگترین ظلمی بود که بشر در حق خودش کرد،اینکه شروع کرد به تیک زدن یه سری آیتم‌های مسخره برای تعیین یه معیار برای آدما.همون موقع که «لبخندای قشنگ» زیاد شد،«بدگویی» و «حسادت» هم ریشه دووند تو وجود آدمی.

یکی رو میشناسم که هوشبری خونده،سفر زیاد میره،در واقع ایرانگرده واسه خودش.وقتی پای حرفاش نشستم دیدم به تعداد لبخندایی که تو عکسا زده شبای زیادی هم گریه کرده.

هممون همزمان از «تنهایی» رنج میبریم،ولی زندگی کردن با بعضیا هم به شدت سخته.

میدونید چیه؟زندگی کردن طبق این معیارا خیلی سخته.زندگی دقیقا مثل یه فیلمه،گاهی باید بخندی و گاهی باید گریه کنی،یه وقتایی زندگی بهت آسون میگیره و یه وقتایی باید برای به دست آوردن اون چیزی که میخوای باید بجنگی و تلاش کنی.



چه وبلاگ سوت و کور شده،من امتحان دارم نمیتونم پست بزارم شما هم نمیتونید یه پیامی بدید حالی بپرسید؟!


گاهی به این فکر میکنم زندگی توی یه شهر دیگه و درس خوندن چقدر میتونه سخت باشه،وقتی به درس‌هایی که تو این مدت بهشون رسیدم فکر میکنم میبینم خیلی برام ارزشمندن.البته باید اعتراف کنم به معنای واقعی سر یه چیزایی آسفالت شدم ولی خب حس میکنم بهتر شده اوضاعم.

ارتباط با آدمای دیگه خیلی میتونه سخت باشه،مثلا اگه بخوای همه رو از خودت خوشنود نگه‌داری باید رو پیشونی‌ات بنویسی «یک احمق» و تو شهر بچرخی.خب نتیجه میشه اینکه در هر حال آدما اون چیزی که خودشون دوست دارن راجع‌ بهت فکر میکنن.اگه قراره در هر حال یه آدم عوضی دیده بشی سعی کن کاری که دلت میخواد رو انجام بدی و نگران این نباشی که بقیه چی میگن.

باید به این نگاه کنی که آخرش چی میمونه واست.چی واست ارزشمند‌تره؟هدفت چیه؟

من؟انقدر این روزا سرم شلوغ هست که چیزای پیش و پا افتاده‌ای که بقیه بهش اهمیت میدن واسم مهم نیست به هیچ وجه :)

جدیدا به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدما ترجیح میدن دروغ بشنون تا اینکه با حقیقت رو‌به رو بشن.خیلیا یه چیز شیک و قشنگ میخوان خب بازم میگم هر جور مایلید :) 

امتحان تئوری انگل‌شناسی داشتیم.یکمی اعصابم خورده چون خوب نخوابیدم دیشب.یکمی آهنگ گوش میدم حالم بهتر بشه.بعدشم میرم واسه امتحان فردا میخونم.


یه روزی میاد برمیگردی به عقب نگاه میکنی و یه لبخند به روی خودت میزنی

بابت همه سختیایی که کشیدی

بابت انتخابایی که به خاطرشون تغییر کردی از خودت تشکر میکنی.

چند سال دیگه وقتی برگردی به شبایی که تا خود صبح گریه کردی و قلبت از درد مچاله شد نگاه کنی تعجب میکنی ازینکه هر بار گفتی میمیرم و یه بار دیگه دووم آوردی.

گفتی خدایا سخته نمیتونم،اما باز هم پیروز شدی.

دیدی آدما اومدن و رفتن؟دیدی موندنیا موندن؟بی منت؟

و بین این روزای سختی که گذروندی یکی دو نفر بودن که دستت رو گرفتن.کسایی که راهو نشونت دادن و موندن باهات.اگه اینا فرشته نیستن پس چی هستن؟


اینا رو گفتم که بدونی چون میگذرد غمی نیست.

یا به قول شاعر که میگه:صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست.



فعلا اینو داشته باشید تا من برم امتحان انگل‌شناسی رو بدم و بیام و سر فرصت و حوصله به وبلاگاتون سر بزنم :)


من از اون دسته آدمای «تافته جدا بافته»ام

من از اون آدمای «متضاد رو مخی»ام

مثلا،فکر میکنم نرگس صرافیان طوسی و قاضی نظام و صابر ابر صرفا آنلاین‌نویس هستن.

من «بیشعوری» نخوندم،«نیچه» و افکارشو قبول ندارم.

به نظرم «ملت عشق» شاهکار ادبی نبود.

«رادیو چهرازی» یه پادکست معمولی بود.

عاشق پنیرم ولی «پیتزا» خیلی دوست ندارم.

به نظرم «قهوه» اصلا خوشمزه نیست،یه نوشیدنی با ظاهری قشنگه،خستگی رو هم رفع نمیکنه.هیچی جای «چایی» رو نمیگیره.

بعضی موقعا ترجیح میدم تنها،گرسنه و افسرده باشم،برای اینکه یه سری اهداف دارم که با بودن توی جمع،وقت گذروندن نمیشه به دستشون آورد.

همیشه حرف درست رو میزنم،گرچه تلخه و به مزاج خیلیا خوش نمیاد ولی به نظرم نشستن و حرف زدن از غم و بدبختی سودی نداره.

آدمای خوش‌ صحبت رو دوست دارم،ولی خودم اغلب هم‌نشین خوبی نیستم.

ده ساله دارم مینویسم،ولی اونقدر که باید نتونستم کتاب بخونم،برای همین درباره «همه» چیز نظر نمیدم.

من فکر میکنم «توضیح دادن» و «بحث کردن» فقط وقت تلف کردنه.

فکر میکنم «ت» بازیِ ت‌مداراس،به خاطر همین وقتمو برای قاطی شدن با ت تلف نمیکنم.

من تو زندگیم یه بار عاشق شدم،احتمالا همون یه بارم بشه آخرین بارم.آدم احساساتی نیستم و گرچه روابط اجتماعیم خوبه ولی از احساسات همیشه فرار کردم.

من فکر میکنم زیبایی آدم‌ها به متفاوت بودنشونه.فکر میکنم به عقیده همه،تا جایی که ضرر به کسی نرسه،باید احترام گذاشت.

من فکر میکنم دین و ایمان بیشتر ازینکه تو نماز و روزه باشه،برمیگرده به قلب آدما.

با همه این حرفا،باید بگم‌ آدم غریبی‌ام

نمیدونم.به قول مهران مدیری: پنج سال دیگه ده سال دیگه،میفهمن.

آره درست میگی‌ آقای مدیری.ولی اون موقع به نظرم دیره.خیلی هم دیره.


۱.گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟
بالله که زنده ماندنِ ما، شاهکارِ ماست.


۲.کاش ما هم‌ جعبه سیاه داشتیم ، بعد مردن معلوم میشد کی از غم مرده کی از ناامیدی.


۳.دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دلِ آدمیان است

ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی

دردی‌ست درین سینه که همزادِ جهان است

#هوشنگ_ابتهاج


۴.‏ما تنها جوونایی هستیم که سی سال بعد نمیگیم ، جوانی کجایی که یادت بخیر.


تو این حال و هوای متشنج تو رو خدا حواستون به حرفایی که میزنید باشه.همه ما یجوری ناراحتیم،یه عده هم بدون اطلاعات کافی و با بیانی غیرمنطقی فقط واسه نشون دادن خودشون یه حرفایی میزنن که آدم بیشتر ناراحت میشه.مشخصا هیچکس نمیدونه حقیقت چی هست؟نمیدونم چرا یه عده انقدر اصرار دارن ثابت کنن حرفاشون درسته و به کرسی بنشونن حرفاشونو؟!




اسیرِ سایه ی نحسی شدیم به اسمِ "غم"

اسیر سایه ی شومی که سال ها

پا به پای عمرمان قدم گذاشت و ماند و نرفت؛

زدند و زخمش روی جسممان ماند،

کشتند و غَمَش روی دلمان ماند،

پرواز کردند و غمِ سقوطشان لرزه به تنمان انداخت،

صبح به صبح،

چشم باز کردیم و شنیدیم

اخبارِ منحوسی را که ریشه به قلبمان زد،

ما 

گرفتاریم

به پرواز های از مبدا معلوم

تا مقصدی نامعلوم،

دچاریم

به اضطراب های منتهی شده به تلخی،

به خوشی هایی که هنوز از راه نرسیده فراموششان میکنیم،

توی این برهه از تاریخ،

توی این عصرِ غم آلود،

نامِ مارا،

نامِ این روز های ما را بنویسید

"رنجی که تمام شدنی نیست"!


متن از:محمد ارجمند




+همه برابرند اما عده‌ای برابرترند.


سه روزه که حال جسمیم خوب نیست،از یه طرف فشار امتحانا و استرس(که خودم میگم استرس ندارم ولی بچه‌ها میگن داری)از یه طرفم این حجم بزرگ فشار روحی سه ماه دوری از خونه(که بازم فکر نمیکنم دردم بخاطر دوری از خونه و خانواده باشه،اونم بعد سه سال دانشجویی).بقدری حالم خراب بود که دوستام داشتن با کتک میبردنم بیمارستان،ولی خب نرفتم.آخه نه فشارم پایین بود نه چیز خاصی.آدم واسه دلتنگی که نمیره دکتر.

حالا دلتنگ چی؟خودمم نمیدونم والا!گفتم اینا رو بنویسم شاید کسی بدونه دلیلش چیه.

خلاصه،سه روزه که از خوابگاه نرفتم بیرون،همش زل زدم به این دایره سیاه و سفید که چسبوندمش رو سقف و سعی میکنم با تمرکز یکمی امواج منفی رو دور کنم از خودم.کتاب «نیمه تاریک وجود» دبی فورد رو شروع کردم به خوندن.میدونید که مخالف سرسخت کتابای روانشناسی‌ام،به نظرم علم مزخرفیه.آخه کی میتونه از روح و روان آدما سر دربیاره؟مثل این میمونه که برای همه یه نسخه بپیچی.اما کتابای دبی فورد رو دوست دارم استثناعا.حس میکنم دقیقا حرفای منه.باید بخونمش کامل که بتونم یه نقد خوب ازش دربیارم.

شروع کردم دیدن سریال شرلوک هلمز رو.تو تلویزیون یه بار کامل دیدمش ولی انقدددر سانسور داشت که تصمیم گرفتم دوباره ببینمش.

مردی به نام اُوه رو هم تمومش کردم هوراااا!نمیدونم اصلا گفته بودم دارم میخونمش یا نه؟ولی سر فرصت یه نقدی هم ازین کتاب مینویسم.

بین این همه شلوغی دلم میخواد یه سفری برم،نمیدونم کجا فقط برم.برم جایی که کسی رو نشناسم.میدونم اینم میگذره.ولی بعضی روزا یکم سخت‌تر میگذره.

از پریشب که به همه گفتم میخوام سه تا امتحان موندمو حذف کنم و بیام خونه مامان و خواهرم و خاله و داییم یه ریز باهام در تماسن،میدونن انقدر خل هستم که همچین کاریو بکنم.

یکی از تجربیاتی که بین این مدت بهش رسیدم این بود که وقتی خوشبین باشیم زندگی شیوه بامزه‌ای رو برای مراقبت ازمون در پیش میگیره.مثلا سر امتحان سخت فارماکولوژی همه بچه‌ها تند تند داشتن میخوندن از سه روز قبلش ولی من عین خیالم نبود،یه روز قبلش فیکس نشستم خوندم و صبح امتحانم از ۷ صبح خوندم،اونم با یه حالت ریلکس وارانه که بچه‌ها از دیدن خونسردیم داشتن میزدن تو سرم.نهایتش نتیجه‌ها اومد و دو تا از دوستام افتادن و من شدم نمره سوم کلاس.همش با خودم میگفتم من که این همه سال درس خوندم،اونم با وضعیت اسفبار و استرس و سفید‌کردن موهای نازنینم حالا بیا روش رو عوض کنیم شاید جواب داد.و بعله!خوبم جواب داد.دنیایی که آدم از فرداش خبر نداره ارزش این همه غصه و استرس رو نداره.

واسه خودم دراز کشیدن و ریل و آهنگ گوش دادن و کتاب خوندن و گاهی هم فیلم دیدن رو تجویز کردم.واقعا همش خوابم تو خوابگاه!


تپه‌های شنی با وزش باد جابه‌جا میشوند

اما صحرا همیشه صحرا باقی میماند،

این است افسانه عشق. :)


خیلی دوست داشتم تو این مورد نظر دیگران رو بدونم،اتفاقا دیروز یه پستی هم دیدم تو یکی از وبلاگا.عشق در یک نگاه واقعیت داره؟

«عشق بی قید و شرط»درسته یا نه؟یعنی اینکه خودتو فدای طرف بکنی و چشمت رو ببندی رو همه بدیاش و تمام محبتت رو بریزی زیر پای معشوقت درسته؟

«عشق و منطق»با هم دیگه میگنجه؟

یه سوالی که ذهن خودمو درگیر کرده اینه که واقعا باید منتظر عشق بمونی تا بیاد سراغت یا خودت بری دنبال عشق؟

بیاید یکمی در این مورد حرف بزنیم با هم :))




پ.ن:خلاصه که نیمه گمشده‌ی عزیز کلی متن قشنگ حفظ کردم که وقتی با هم رفتیم کافه برات بخونم،فقط یادت نره من قهوه دوست ندارم.


همون حس تنفری که از بچه‌ها داشتم،وقتی سوالای ریاضی که با هزار جون کندن و فکر کردن حلشون میکردم و با گام‌به‌گام حل میکردن،نسبت به کتابای روانشناسی و افرادی که جمله‌های این کتابا رو بلغور میکردن «داشتم»

«آخه تو چی میفهمی» دقیقا حرفیه که در دو حالت بالا تو ذهنم تکرار میکنم.

اگه بهم بگن تو کل دنیا از چی متنفری بی‌برو برگرد «ریاضی» و «علم مسخره روانشناسی» رو نام میبرم.تابستون گذشته از سر لجبازی با همکارمون توی آزمایشگاه شروع کردم به خوندن یه کتاب تا اثبات کنم روانشناسی چرته.کتابی که میخوندم «اثر سایه» دبی فورد بود.سایه نیمه تاریک وجود آدماست،اون قسمت از روح آدمی که همیشه سعی کرده از بقیه پنهانش کنه.ترس،خساست،حسادت،غیبت ویژگی‌های منفی هستن که ما سعی در مخفی کردنش داریم.حتی بعضی موقعا انقدر خودمون رو دست کم میگیریم که نمیتونیم ویژگی‌های مثبت وجودمون رو ببینیم.چون مغز به طرز غیرقابل باوری دوست داره چیزایی رو ببینه که براش پررنگ شده.

کتاب امانت بود و تا نصفخ خوندمش و پسش دادم،ولی بعدش کتاب دیگه‌ای از دبی فورد رو خوندم به نام «نیمه تاریک وجود».موضوع کتاب همونه اما مفصل‌تر و با تمرینای ذهنی که کمک میکنه با خود واقعیمون آشتی کنیم.«خود واقعی» یعنی اون چیزی که واقعا هستیم و همیشه از نشون دادنش به دیگران و حتی به خودمون وحشت داشتیم.

یه قسمتی از این کتاب گفته:اگه ما از کسی بد میگیم یا کسی رو تحسین میکنیم،به این دلیله که اون ویژگی‌ها در وجود خود ما هستن،منتهی یا از اونا خبر نداریم یا میترسیم قبول کنیم که «بد لباس»،«تند خو» یا «بی ادب» هستیم.بعد گفته یک هفته به قضاوتایی که درباره دیگران میکنید و توصیه‌هایی که به بقیه میکنید فکر کنید و اونا رو بنویسید.حالا با خودتون رو راست باشید،فکر نمیکنید اینها ویژگی‌هایی هستن که تمام مدت توی وجود ما بودن و از دیدنشون واهمه داشتیم.

هنوز کتاب رو کامل نخوندم ولی فکر میکنم خیلی میتونه کمکم کنه.

اگه چیزی از حرفام نفهمیدید اشکالی نداره،این نشون میده تا حالا به همچین مشکلی نخوردید و خود واقعیتون هستید،بهتون تبریک میگم :)


چشمهایم را که باز کردم اسمت را مثل ذکر زیر لب زمزمه کردم و سر جایم نشستم. حس خستگی تا مغز استخوانم فرو رفته بود. سرم سنگین بود و هنوز گیج خواب بودم.
اتاق ساکت بود،صدای زندگی انگار خفه شده بود.ساعت را نگاه کردم.چشمهایم درست صفحه گوشی را نمیدید.با کرختی بلند شدم و پرده را کنار زدم.هوا ابری بود و سفیدی برف نور کم و بیجان خورشید را منعکس میکرد.دانه‌های درشت برف،آرام و بی صدا،مستقیم روی زمین مینشستند و همه جا یک دست سفید میکردند.
_میدونی؟شخصیتت مثل برفه.
صدای خنده‌هایی در ذهنم منعکس میشد،شاید صدای تو بود.
+برف؟
_آروم و بی‌صدا و دوست‌داشتنی.
گوشی به دست روی طاقچه نشستم،دیدن نامت روی صفحه پیامهایم قلبم را لرزاند.نمیدانم از سرمای پنجره که تکیه‌ام را داده بودم یا از فضای سرد اتاق بود که نوک انگشتانم یخ زده بود.تپش آرام قلبم ناگهان تند شد.دکتر میگفت ترشح آدرنالین است.بیماری قلبی نداری.اشتباه میکرد.قلبم بیمار بود،بیمار یک جفت چشم،که دیگر برای من نمیخندید.
آقای.سلام
خوب هستید؟!
نمیدونم این پیامو میبینید،نمیبینید،ندیده حذف میکنید یا هر چی؟
میخواستم صحبت کنم راجع به هر سوءتفاهم و ناراحتی که پیش اومده،کدورتا رو برطرف کنیم.معذرت میخوام.همین.
اگه هم‌ دوست نداشتید جواب بدید براتون آرزوی موفقیت و دلگرمی دارم.خداحافظ
بعد از دوسال.نگفتی چرا بی‌حرف رفتی،نگفتی کی برمیگردی.حرفت گله و شکایت نبود،خواهش نبود.فقط معذرت خواهی.برای یک اشتباه ساده بود.
آن گوشه از قلبم که جایگاه تو بود تهی شد. حس میکردم یک چیزی توی گلویم بالا و پایین میرود،نه سر باز می‌کند،نه فرو میرود.هوا گرفته بود.حس سنگینی توی سینه‌ام نفسم را بلند آورده بود. پنجره را باز کردم،خودم را در معرض سرمای استخوان سوز قرار دادم،شاید آتش قلبم کمتر شود.میدانی جانم؟بعضی حرفها باید زودتر گفته شوند،حرفها مثل قرص و دارو میتوانند آرامت کنند،اگر به موقع نباشند،میکشند.«عذرخواهی» را قبل از جاری شدن اشک‌ها،«دلتنگی‌ها»را قبل دور شدن دلها و دوستت دارم را باید همان اولش گفت،قبل از اینکه غریبه ‌ای از راه برسد و گوشش را پر کند.

گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟

گفت: «انَّ مع العسر یسرا»

"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)


گفتم: واقعا؟!

گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»

حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)


گفتم: خب خسته شدم دیگه.

گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»

از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)


گفتم: انگار منو فراموش کردی!

گفت:«اذکرونی اذکرکم»

منو یاد کن تا یادت باشم.


گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!

گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة ت قریبا»

تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)

«انّی اعلم ما لاتعلمون»

من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)


گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟

گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»

حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.(یونس/ 109)


ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)

گفت: «الیس الله بکاف عبده»

من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)



میدونی کی به حکمتت پی بردم؟تو روزای سختی و تنهایی،روزایی که قلبم از درد مچاله شد،تا خود صبح گریه کردم و بعدش بهم فهموندی اون راه اون آدم اشتباه بوده و راه جدیدی جلوی پام گذاشتی.راه موفقیت و آرامش


آدما موجودات عجیبی هستن.

در پی یافتن مفاهیم زندگی،وارد داستان زندگی آدمای مختلف میشم

قصه هر کس یه شروع مشترک داره،همه با خوشی شروع کردن 

با یه «اتفاقِ انتخابی» مسیر زندگیشونو عوض کردن،

توی این راه یه عده رفتن سمت موفقیت و یه عده هم سمت.

با سوال و جوابای عجیب دلم میخواد بفهمم،زندگی واقعا چیه؟

هر آدمی یه داستانی داره،داستان زندگی من از روزی شروع شد که با یه نفر آشنا شدم

و اون یه نفر بزرگترین تجربه‌های زندگیمو بهم یاد داد.



بنویسید برام از داستان زندگیتون،از دلخوشیاتون،امید و آرزوهاتون غصه‌هاتون

.

.

.

‌.

.


گاهی اوقات این واژه‌ها هستن که احساسات آدم رو گسترش میدن

 مثلا وقتی تو خلوت خودت تنها میشی،حس میکنی یه باری روی قلبت سنگین شده

ولی فقط همینه،یه حس غم عجیب

اولین بار وقتی این حس سراغ آدمی میاد،به دنبال دلیل این حال ناخوش میگرده

تا به کلمه‌ای میرسه که بهش میگن غربت

«غربت» درجه عمیقی از دلتنگیه و «غریب» آدم تنها و جامونده است

غربت مفهوم تنهایی و دلتنگی رو چند برابر میکنه

من بهش میگم جادوی کلمات

وقتی که یک کلمه به یک حس معنایی ده برابر میده.



عنوان جذابیه هان؟ولی متن شاید اونقدرام جذاب نباشه پس این یه توصیه‌اس برای نخوندن این پست

خیلی دوست دارم مثل نویسنده‌های مشهور خیلی شاعرانه از دلتنگیای شبانه‌ام بنویسم.منتها.من از همون اولم تو توصیفات خوب نبودم.ببخشید که هر بار این قلم مجازی رو به بازی میگیرم و تهش میشه چهار تا کلمه بی مربوط و چهار خط غرغر و.مینویسم.بهتره قبل ازینکه دوباره شروع کنم پستی که بی دلیل شروع کردمو تموم کنم.اگه فردا حالم بهتر بود یکی ازین ۲۰ تا مطلب پیشنویس آماده انتشار رو پست میکنم.

ممنون از صبوریتون :)


اون قدیما،منظورم از قدیما موقعیه که مدرسه نمیرفتم،بابام هنوز ماشین نخریده بود.تعطیلات با یه پیکان درب و داغون که بهشون میگفتن «خطی» میرفتیم تا روستای پدریم.یه خانواده پنج نفری بودیم،سه تا بچه قد و نیم قد که بینشون من قدم کوتاه‌تر بود.جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود و خاکی.دقیق یادم نیست چرا ولی همیشه خدا حالم بد میشد تو مسیر،شاید به این خاطر بود که به جز صندلی و زیر صندلی چیز دیگه‌ای نمیدیدم.مامانم همیشه تو کیفش نارنگی داشت،وقتایی که حالم بد میشد میداد بهم تا پوستشو بو کنم.خلاصه این میوه کوچولو میشد تمام امید من تو مسیر اول پوستشو اونقدر بو میکردم تا بوش تموم بشه،بعدم با بچه‌ها تقسیمش میکردم و میخوردیمش.حالا که نگاه میکنم به زندگیم،میبینم دور و برم همیشه شلوغ پلوغ بوده،اما توی این شلوغیا فقط چند نفر بودن که تو مشکلاتم،تو دلتنگیام و تو غم و غصه‌هام پیشم بودن،همونایی که عطر حضورشون مثل بوی دلچسب همون پوست نارنگیه تو ماشینه.ته دل آشوبمو آروم کردن و بهم انرژی دادن تا برگردم تو راه.تو زندگی هممون این آدمای دوست داشتنی حضور دارن،حواست باشه بهشون مبادا رنجیده خاطر بشن،مبادا کاری کنی که از دستشون بدی.


دراز کشیدم روی تختم بین یه عالمه وسیله و لباس و چمدون،نمیدونم چقدر این مدت زود گذشت که سرعتشو احساس نکردم.بعد دو سه هفته از شروع ترم جدید که کلا دو هفته‌ بود برنامه کلاسامون منظم شده بود و داشتیم عین آدم میرفتیم دانشگاه،خبر اومد دانشگاه تعطیل شده و خوابگاها هم از روز ۹ام به بعد میبندن.به خاطر ویروس کرونا.همه چی یهویی حالت جدی و ترسناکی به خودش گرفت وقتی آموزش دانشکده به بچه‌ها ماسک داد و گفت امروز کلاسا کنسله تا آخر هفته. راستش دیشب خبرا رو که میخوندم حدس میزدم همینجوری بشه ولی نه به این سرعت!دیروز آخرین روزی بود که با بچه‌ها رفتیم بیرون و‌ حالا هر کی در حال جمع کردن وسایلشه که برگرده خونه.دلم نمیاد برگردم خونه،اگه یه وقت.(بعد این کلمه دو سه پاراگراف نوشتم ولی حذف کردم).خلاصه.سخته.تو هر لحظه انقدر فکر و خیالای ناجور میاد تو سرم و میره که دلم میخواد فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم.

دلم مبخواد زنده بمونم.یه لحظه به اون جمله‌های روی دیوار نگاه کردم و گفتم یعنی چی؟یعنی اینم یه اپیزود دیگه‌اس و تموم میشه بلاخره؟



خواهشا واسه سلامتی خودتون و هر کسی که دوستش دارید بهداشت رو رعایت کنید،کمک کنید این دوره سخت هم بگذره.تموم بشه این زمستون سرد و تاریک.


به حقیقت یکی از دلگیرترین شباییه که تا حالا تجربه‌اش کردم.نمیدونم این خورشید چه نیرویی داره که دقیقا وقتی غروب میکنه کل انرژی هستی رو میبره با خودش.

شب دلگیریه واقعا.یکی از دوستام فارغ‌التحصیل میشه این ترم و میره،بعدشم میره سربازی انگار.پست خدافظی که گذاشت عجیب دلم گرفت.یه حساب سر انگشتی کردم و دیدم پنج یا شیش نفر دیگه هم هستن که امسال میرن،چند نفر از بهترین آدمایی که تازه باهاشون آشنا شده بودم و خاطرات خیلی خوبی داشتم باهاشون.

دل حرف منطقی حالیش نمیشه،وقتی میگیره هزار دلیل و برهان عقلانی نمیتونه راضیش کنه که آقا اصلا اینی که به خاطرش ناراحت شدی مهم نیست!

و مشکل ما همینه،که فکر میکنیم همیشه باید منطقی فکر کنیم،اگر منطقی نباشیم یه احمق احساساتی هستیم که از فارغ‌التحصیل شدن دوستش دلتنگ میشه.هر چقدر بیشتر جلوی این احساسات رو بگیریم،قدرتشون برای زمین زدن ما بیشتر میشه،با یه حرف کوچولو از پا درمیای،درواقع فقط وانمود کردی که برات مهم نیست.و این حرکت به نظرم خیلی احمقانه‌تره.


سلام و صد سلام خدمت بروبچ بیانی!

اینجوری که پیداس مامانا زودتر از دولت دست به کار شدن و قرنطینه‌سازی رو خیلی جدی اجرا کردن(از جمله خودم که زخم بستر گرفتم :/)خب خب ایشالا که همه تنتون سالم باشه و از بیماری و استرس دور باشید.

داشتم به این فکر میکردم که بعضیا رو چند ماهه ندیدم و خب بعدشم که برگردم دانشگاه چند ماه دیگه نمیبینم،این دوری طولانی مدت،شاید،باعث بشه به این فکر بیفتیم که چقدر فرصت کمه و چه چیزایی مهم هستن توی زندگیمون که داریم از دستشون میدیم،مثل زمان،خانواده،دوستها و.

یکی دو تا از کلاسامون قراره از هفته آینده مجازی برگزار بشه،ادمین کانال دانشگاه شروع کرده یه کار قشنگی رو انجام میده که پی‌دی‌اف همه کتابای درسیو جمع کنه که بچه‌های خنگی مثل من که کتاب متابو تعطیل کردن اومدن خونه،بتونن از راه دور درس بخونن(هه.عمرن)اولین بار در تاریخ ایران دارم میبینم بلاخره این تکنولوژی داره خییلی مفید مصرف میشه،ازونجایی که اداره‌ها و سازمان‌های دولتی کلا به تکنولوژی اعتقادی ندارن و هنوزم که هنوزه واسه یه نامه اداری پوستت کنده میشه و صد تا امضاء باید بگیری و ازین دست مثالها،فکر کنم پیشرفت خوبی باشه نه؟

ازونجایی که درسم داره میره تو اولیت‌های آخرم،دارم کارای دیگه رو جایگزینش میکنم که وقتمو هدر ندم و چشمامو پای گوشی کور‌ نکنم:

۱.کتاب خوندن:یعنی فرقی نداره چه کتابی،فقط بخونید خیییلی فرصت خوبیه.فیدیبو و طاقچه و بقیه اپ‌ها همیشه تخفیف میزارن واسه کتاب پس بهانه‌ای نیست.خودم همین امشب «مغازه خودکشی» رو خوندم.واقعا حال کردم باهاش خیلی خوب بود.یه پستی جداگونه میزارم واسه معرفیش مفصلللل صحبت میکنیم.

۲.فیلم دیدن:فرندز،پیکی بلایندرز،سالت اینا تو لیست تماشام هستن.salt خیلی قشنگه حتما ببینیدش.

(راستی گفته بودم؟نه؟عاشق دیدن فیلم کره‌ای و انیمه‌های ژاپنی‌ و مانگا خوندنم.کاملا حس ۱۸ سالگی دارم.دو سال پیش بود درسته ولی اصلا حس نمیکنم با ۱۸سالگیم فرق کردم :))

۳.ادامه دادن داستان‌های نیمه کاره:که خب تعدادش انقدری هست که اگه بخوام کل عید و هم بزارم راحت وقتم پر میشه.

۴.مباحث آموزشی:شاید برنامه‌نویسی،نمایشنامه نویسی و فتوشاپ رو امتحان کنم

۵.نقاشی:که خب کسی که همیشه مداد و کاغذ دستشه یا نویسنده میشه یا طراح یا هر دو :)

۶.آشپزی:میخوام یکم وقت بزارم شیرینی‌پزی رو یاد بگیرم اگه بتونم به تنبلیم غلبه کنم :/

۷.استراحت جسمی و فکری:البته این اولیت اول باید باشه ⁦<( ̄︶ ̄)>⁩

۸.و متاسفانه درس:که خب کلاسام‌ شروع میشه و کلی هم جزوه دارم که باید بنویسم خیر سرم دو ترم دیگه فارغ میشم و معدلم داره به حالم گریه میکنه(خدایی معدل کلِ ۱۶/۵ بده؟ بخدا خوبه -_-)


+به کاغذش نگاه میکند و میگوید دست خوش عامو!عجب پلن(نقشه)‌ای ریخته‌ای :)

+خببب شما چه خبرا؟چه میکنید؟حوصلتون سر نرفته؟


روی تقویم،تاریخ امروز را با قرمز خط میزند،

کنار پنجره می‌ایستد

به آرامی سیگاری آتش میزند

امروز روز چهاردهم قرنطینه است

و او آخرین بازمانده

آخرین یادداشت را مینویسد و کنار بقیه میچسباند،

این را آخرین هم‌اتاقیش در آخرین لحظات زیر لب زمزمه کرده بود:

کاشکی آخر این سوز بهاری باشد.




۱.در حالی که تلویزیون داره زیرنویس میکنه،از خونه بیرون نیاید و به مکان‌های عمومی شلوغ نرید،یکی از خواب بیدار میشه و میگه قرنطینه چیه؟پاشید برید سر کارتون.مملکت نیست که دیوونه خونه است :/

۲.دومین روز،حالم خوبه

۳.میدونی.خدا کنه کور باشن.آخه این حجم از حماقت نمیتونه تو مغز یه آدم بالغ جا بشه

۴.لالمون کردید.وقتی صدای دادت رو کسی نمیشنوه ناخودآگاه لال میشیم.


خب ازین عنواناس که میشه واسش یه رمان نوشت.اگه از همون اول خواننده وبلاگم باشید میدونید کلی تو این دو سال تغییر کردم از همه نظر،برای اینکه زودتر از دست غرغرام خلاص بشید یه بار برای همیشه این خودنویسی روزانه و نصیحت‌وارانه رو مینویسم و تمام،یعنی دیگه هیچ روزنوشت اینجوری نمیبینید ازم :)

به نام خدا

بزرگترین تغییرات زندگیم از سالی شروع شد که به دانشگاه رفتم این سه سال اندک رو خلاصه‌وار تعریف میکنم واستون،امیدوارم همگی ازش عبرت بگیرن(گرچه میدونم بی‌فایده است) اما امیدوارم کسی اشتباهات منو دیگه تکرار نکنه.

۱.به شهری دیگر رفتم:من یه دختر خیلی حساس و یه دنده بودم که میخواستم به هررر قیمتی شده یه شهر دیگه درس بخونم،ترجیح دادم ۷ ساعت از خونه دور بشم و دانشگاه آزاد و حتی دولتی شهر خودم،تو رشته‌های معمولی نرم.حس میکردم اگه این دوران دانشجوییم هم بمونم پیش خانواده‌ام هیچوقت نمیتونم مستقل بشم و تا ابد تحت نظر پدر و مادرم میمونم(یکم درست فکر میکردم در این باره) و وقتی فهمیدم یه جای دیگه پذیرفته شدم کلی ذوق کردم،این اولین قدم در راه تغییر بود،برای آدم محافظه‌کاری مثل من شدیدا هیجان انگیز بود.

من در روابطم با آدما خیلی ساده بودم،ازونجایی که یه هفته دیرتر از بقیه بچه‌ها رفتم دانشگاه دوست داشتم زودتر با همه آشنا بشم و کلی دوست پیدا کنم تو انجمن‌های مختلف برم و.اما اونقدرا که تصور میکردم تو دوری از خانواده صبور نبودم.خخخ یه هفته تو خوابگاه همه رو دیوونه کردم.

۲.اولین بار:ترم یک بدون اتفاق خاصی گذشت،درس خوندم،کلی دوست پیدا کردم و ازونجایی که تو اتاق شیش نفره ما پنج نفرمون هم کلاس بودیم ماجراهای خنده‌دار و دردسرای زیادی رو کنارشون تجربه کردم،اولین بار تو عمرم یه درس مهمم رو افتادم خخخ وای دردسری بود این بیوشیمی و برای اولین بار با کسی آشنا شدم که مسیر زندگیمو عوض کرد.بله سادگی بلاخره کار دستم داد و افتادم تو یه چرخه‌ای که بعدش دردسرامو دوبرابر کرد.قضیه مفصله فقط خلاصه بگم که ترم سه به افتضاحی گذشت.تنهایی،غربت،نداشتن یه همراه تو سختیا،افت معدل،قاطی شدن تو دردسرای بقیه باعث شد یه تلنگری بهم بخوره و ازون حالت نوجوونیم دربیام.میگن یه دل شکسته یه جیب خالی و یه شکم گرسنه آدمو سر عقل میاره و خب.آدما همیشه اونطوری نیستن که فکر میکنیم،بعضیا فقط از دور خوبن،بعضیا عادت دارن خودشونو ظلم دیده و بدبخت نشون بدن تا دلت واسشون بسوزه،الان ازون همه رنجی که کشیدم دلگیر نیستم چون درسای بزرگی بهم دادن،فقط ازین دلم میسوزه که بعد اون همه سختی اونی که انقدر برام مهم بود و تو اوج تنهایی و غصه‌هام حتی سلام نمیکرد بهم،همین چند وقت پیش یه پیام بلند بالا فرستاد واسه عذرخواهی،ولی خب چه فایده،چیزی عوض نشد.

۳.بهاری دل‌انگیز:بهار سال ۹۸ از راه رسید.مسافرت خانوادگی روحیه‌امو عوض کرد و منو به همون آدم سابق برگردوند.قبل عید به خودم قول دادم دیگه غصه نخورم و برم دنبال خواسته‌هام.ترم چهار یه ترم جدید بود،به خودم قول داده بودم که دیگه احساسات گذرای آدمای موقتی واسم مهم نباشه.و بهار ۹۸ با یه آدم دیگه آشنا شدم که منو وارد راه نویسندگی کرد.به لطف راهنمایی‌های آقای «قاف» نویسندگی رو حرفه‌ای‌تر ادامه دادم و تصمیمای مهمی گرفتم واسه آیندم،به خودم قول دادم دیگه ارشد رشته خودمو نخونم و برم دنبال درآمد تا بتونم به آرزوهام برسم.

۴.تابستانی گرم:تابستون شروع یه تجربه جدید بود.کارآموزی منو با محیط کارم آشنا کرد،با آدمای حرفه‌ای توی رشته تحصیلیم و دکتر خوب و مهربون و باانگیزه‌ای که پیشش کار میکردم کلی منو به آینده شغلیم امیدوار کرد.مشکل خانوادگی برام پیش اومد که به خیر و خوشی تموم شد.صبح تا ظهر کارآموزی میرفتم و ظهر هم به خاطر جو بد خونه تمام کارای خونه رو دوش من بود.اون موقع اصلا احساس خستگی نمیکردم چون خیلی حس مفید بودن داشتم.برای اولین بار به نمایشنامه نویسی رو آوردم،کاری که هیچوقت تصورشم نمیکردم.تجربه بازیگری و نویسندگی داشتم تو دوران مدرسه ولی اینکه بخوام نمایشنامه بنویسم اصلا برام قابل تصور نبود.نوشتم و نوشتم به امید اینکه وقتی برگردم شهر دانشجوییم کار تئاتر رو ببرم رو صحنه با همون آقای قاف.

۵.پاییز قشنگ:مهر ماه با انگیزه رفتم دانشگاه،دیگه خاطرات بدم رو فراموش کرده بودم چون الان یه هدف داشتم و فقط و فقط روی اون تمرکز میکردم.عضو خیریه و کانون ادبیات دانشگاه شدم.دوستای جدید پیدا کردم.برای اولین بار فروشندگی رو تجربه کردم خخخ :))) شروع کردم به تغییر خودم.شهریور تولدم بود و تصمیم گرفتم یه سریا رو حذف کنم از زندگیم و چقدر ازین تصمیمم خوشحالم.۲۰ سالگیم فوق‌العاده شروع شد.کار با گروه آقای قاف نشد و به توصیه خودش رفتم سراغ گروه تئاتر دانشگاه.با یکی از بچه‌های خیریه که تو تئاتر هم بود صحبت کردم یه سری تغییرات دادیم گروه جمع کردیم و خداروشکر همه چی خوب پیش رفت.نمایشنامه «واحد ۳۱۴» قراره مهر ماه آینده روی صحنه بره. :)

۶.شب یلدای نفرین‌شده:نمیدونم چرا این دو سال شب یلدا انقدر اتفاقای بد میفته واسم.شب یلدای امسال به یه سری حقایق(دروغ‌های پشت پرده) پی بردم.یه دوستی که برام خیلی عزیز بود حرفایی زده بود پشت سرم به بقیه دوستام،کارایی بهم نسبت داده بود که با شنیدنش شوکه شدم یک هفته تمام هنگ بودم.تمام حس خوبی که به دوستام داشتم از بین رفت و با خودم گفتم چقدر ساده بودم که اجازه دادم نزدیک‌ترین دوستام(که فهمیدم دوستام نیستن) کنترل زندگیمو بعضی جاها به دست بگیرن و مانع موفقیتم بشن.بعدش که حالم بهتر شد به خودم قول دادم نزارم کسی واسم تصمیم بگیره.نزارم آرزوهام و هدفام مسخره بشن.دیگه خودمو بابت آدما اذیت نکنم.بزارم رفتنیا برن موندنیا بمونن و فقط اونایی رو نگه دارم که خودشونو بهم ثابت کردن.

۷.خونه‌نشینی و ادامه ماجرا:این ترم فرصتی نشد که برم دانشگاه و حتی یکی از استادامو اصلا ندیدم :)) اجبارا بعد دو هفته دانشگاه رفتن دوباره برگشتم خونه.یه پیشنهاد فیلم‌نامه‌نویسی بهم شده و ازش استقبال کردم :) اینم قطعی نیست ولی خب من سعیمو میکنم تا ببینم خدا چی میخواد :)

۸.مهم‌ترین تغییر،مهم‌ترین تصمیم:مهم‌ترین تغییرم اعتقاد به خواست خداست و به این نتیجه رسیدم هر اتفاقی چه خوب چه بد واسم افتاد تو این مدت بی‌دلیل نبوده + تغییرات شخصیتیم 

مهم‌ترین تصمیمم تو این مدت جدی گرفتن نویسندگیم بوده و تصمیم مهمی که واسه آینده‌ام گرفتم 





پ.ن۱:خب خداروشکر به ده‌تا نرسید :))

پ.ن۲:آخرین روزنوشت


بعد دو روز سر و کله زدن و چندین بار خرابکاری بلاخره قالب وبلاگمو خودم شخصی سازیش کردم آقا بیارید اون ناپلئونی رههههههه :)))

حس اون نقاشایی که رو دیوار یه نقاشی سه بعدی میکشن و بعد تموم شدن از دور نگاهش میکنن و تو دلشون کلی از کارشون خر کیف میشن رو دارم. :))


پ.ن۱:اولین تجربه برنامه نویسی (اگه بشه اسمشو گذاشت)

پ.ن۲:عینک خود را میزند و در افق محو میشود


دوستان بلاخره این فایل صدا درست شد(بیارید اون ناپلئونی رهههه)

قضیه ازین قراره که در ایام بیکاری که مشغول تمیزکاری وبلاگ بودم یه سری پستای خنده داری از خودم دیدم که خواستم با شما به اشتراک بزارم.فایل توضیحات کامل رو داره پس با گوش جان بشونید.هر چند نفریم که خواستید دعوت کنید.

کیفیت پایین و صدای خشدار بنده رو هم به بزرگی خودتون ببخشید :)



از همه وبلاگداران دعوت به عمل میارم از جمله:

آقا گل، شهر زیتونی،بانوچه،حریری به رنگ آبان،آسمانم


دانلود کنید و بشنوید
حجم: 20.5 مگابایت
توضیحات: یه چالش وبلاگی که امیدوارم ادامه داده بشه


آقا دوستان

خیر سرم خواستم یه حرکت فرهنگی راه بندازم یه چالش خفن انجام بدم،بعد کلی وقت گذاشتم وویس گرفتم،یه نر‌م‌افزار دانلود کردم که یه روز وقت برد تا یاد گرفتم باهاش کار کنم،ادیت زدم خفن،الان دیدم حجم شده ۱۱۳ مگابایت،نمیشه بزارمش

چیکار کنم؟دوباره ضبط کنم یا راهی هست واسه کم کردن حجم؟راستی ۱۰ دقیقه وویسه



موقت


دنیا دست دیوانه‌هاست باور نمیکنی؟

زیر سایه درخت نشسته بود و ناگهان به این فکر افتاد که نیرویی درون زمین همه چیز را به سمت خودش میکشد،با شگفتی از جا پرید و فریاد زد،همه گفتند دیوانه است،

از قدم‌ زدن خسته شده بود میخواست سریعتر راه برود،گفت سریعتر از دوچرخه پر قدرت‌تر از ارابه،همه به او خندیدند،

دستش را زیر سرش گذاشته و روی چمن‌ها دراز کشیده بود،حرکت هماهنگ و رقص منظم پرهای غازی مهاجر در آسمان ایده شگفت‌انگیز پرواز را در ذهنش روشن کرد،همه گفتند دیوانه‌ای!

گفت برق تولید میکند،

گفت تماس‌ها را آسان‌تر میکند،

گفت میتوانی همه چیز را در جیبت بگذاری، 

گفت دور دنیا در ۸۰ روز دیگر یک داستان تخیلی برای نوجوانان نیست،

گفت اگر سریعتر بروی میتوانی زمان را متوقف کنی،

شنیدند:دیوانه‌ای!امکان ندارد!

انقدر خیالات نباف،

زندگیت را بکن جوان

بین دنیای رنگ و رو رفته ی قدیمشان و دنیای درخشانی که شب‌ها نتوانستیم از تصورش بخوابیم،چند بار مجبور شدیم حبس کنیم خودمان را پشت کار‌های معمولی‌،

روابط آزار‌دهنده و مخرب ذهنی؟

چند بار خودمان را وادار کردیم به نشستن سر کلاسهای اجباری؟

چند بار سرکوب کردیم خودمان را در برابر پرواز کردن و به جایش

متین

صبور 

و بالغانه رفتار کردیم؟

که ترسمان از خنده‌های بقیه،

از خطاب دیوانه بودمان را پشت نقاب معمولی بودن پنهان کنیم

و این چراغ نورانی را قایم کردیم مبادا بگویند احمق نباش.بلندپروازی را تمام کن.

حالا بیا و بخوان قصه‌ی این آدمهای دیوانه را که دنیا روی انگشتشان میچرخد،

«تخیل همه چیز است»

این را یکی از همان دیوانه‌هایی گفت که حرفهایش دنیا را تکان داد،

با این حال میتوانی ببینی؛

تغییر دنیا از تخیلات یک دیوانه‌ی معمولی زیر درخت سیب آغاز شد.





تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کافه نرم افزار | تولید و انتشار انواع اپلیکیشن اندروید Jennifer Nicholas اهل سنت و جماعت SaveTheWorld شمع و پروانه مُحَلّی کاست آف لیو | cost of live | هزینه های زندگی تکرار زندگی های من